بیدارم و منتظر همسرم که از سر کار برگرده.پسرم هم فهمیده امروز بیش از حد باباش خونه نبوده، نا آرومه و چند دقیقه یک بار بیدار میشه و گریه میکنه و تا بغلش نکنم و چند دقیقه ایی راه نبرمش آروم نمیشه.بعد از ظهر همسرم برای ٢٠ دقیقه خونه بود و رفت، واسش شام و کیک گذاشتم، آروم رفت که پسرم نفهمه، ولی وقتی پسرم فهمید باباش رفته گریه افتاد و با مژه های خیس میگفت بابا...
من و پسرم از این ویروس جدیده گرفتیم، دیروز صبح پسرمو بردم دکتر و شبش هم خودم رفتم سرم و آمپول زدم.
باورم نمیشه که سالگرد عروسیمون رو جفتمون فراموش کردیم، من همه ی فکرم درگیر تولد همسرم بود و یادم رفت، ولی از الان با کلی برنامه منظر سالگرد عقدمونم.
همسرم برای تولدم از رنگی رنگی هدیه خریده، و من از خوشحالی بال دراوردم، اولاً به خاطر اینکه همسرم دنبال چیزی گشته بود که میدونست من دوست دارم و یادش مونده بود که من چی دوست دارم دوماً با توجه به شرایط اقتصادی فعلیمون همین کادو هم کولاک بود، سوماً این روزها کتاب فاطمه،فاطمه است دکتر شریعتی رو شروع کردم و به یه پوچی عجیب غریبی از وضع زندگی و دیانتم رسیدم برای همین دیگه حتی دلم نمیخواد به هدیه های گرون قیمت فکر کنم.
کتاب من پیش از تو خیلی وقته تموم شده .بر خلاف اولش ،آخرهاش چنان واسم جذاب شده بود که فکرم مدام درگیرش بود، اینکه آخرش منطقی تموم شد خیلی کتاب رو دوست داشتنی تر میکرد و اینکه توی متن کتاب پر از تلنگر بود برای زندگی هایی که به روزمرگی دچار شدن.فیلمش رو هم با همسرم دیدیم، من، هم با کتاب هم با فیلم کلی گریه کردم، صحنه های آخر فیلم دیدم که همسرم هم گریه میکنه ولی سعی کرد من متوجه نشم. با الهام از همین فیلم بود که همسرم سعی کرد برای تولدم واقعاً سورپرایزم کنه.
پ.ن1: این روزها وضعیت کار خیلی بدتر از همیشه است برای همین چند روزی همسرم باید دو شیفت کار کنه و درنهایت ظلم و بی عدالتی حقوقش افزایش نداشته باشه .
پ.ن2:خدا رو شکر بابام خونه رو تحویل گرفتن، ولی فروشنده هنوز نیومده سند بزنه، میگه میخواد بره مکه بعد بیاد سند بزنه !!نمیخوام باهمه ی بدی هایی که بهمون کرد قضاوتش کنم، ولی واقعاً مسخره نیست که چه چیزهایی از دین باقی مونده ؟بابام هنوز آروم نشده کل پول رو به جز ٣٠ تومن بهش داده و میترسه ، طرف نیاد سند بزنه .
برای خودم در آینده : تلفن پدر شوهره، میگم که همسرم ساعت ١ میرسه خونه، میگه برو دنبالش بچم گناه داره !! میگم من با والا چه جوری نصفه شب برم دنبالش؟ میگه آهان صندلی ماشین ندارین ؟ !!؟؟؟!!!!
مامانم زنگ میزنن و قضیه کار همسرم رو میگم ، میگه خیلی زحمت میکشه واسه زندگی اش ، اشک اومد توی چشمام واسش، خیلی هواشو داشته باش، سر به سرش نذار.
*یادم باشه دو طرف رو در نظر بگیرم و حرف یا دلسوزیی بکنم، کفر طرف رو در نیارم و طرف حق باشم و جانب عروس یا داماد رو در صورت لزوم بگیرم، من حرف مامانم رو کامل قبول دارم ولی هیچکس نگفت تو هم خسته نباشی که خودت هم مریضی و با یه بچه مریض شوهرت هم که تا دیروقت نیست .
عکس نوشت: عکس رو امروز گرفتم(یعنی همون دوشنبه ولی بعد از ظهرش) ، این گیاه رو یکی از همسایه ها بهم داده. وقتی آش نذری سلامتی پسرم رو واسشون بردم. البته من نبردم و همسرم برد. اولش همسرم میگفت بندازش دور.خانمه خیلی ترسناک بود و سگ هم داشت. من گیاه رو شستم و گذاشتم توی ماگی سال های اول عقدمون به همسرم هدیه دادم و یکی دوماه پیش خودم دسته اش رو شکستم. خیلی گیاه خوبیه و مدام رشد میکنه. معلوم خیلی به زندگی امیدواره :) منتظر کتاب پس از تو رو یه جایی با تخفیف ببینم و بخرم .
اضافه شد: به توصیه ی دوستان اسپری گرفتم. البته تارومار گیرم اومد. سوسک های ریزمون تقریباً از بین رفتن اما سوسک بزرگترها هنوز هستن . با وجود اینکه تابستونه و باید زیاد شده باشند ولی با این سم ها یه خورده کمتر شدن. امیدوارم به زودی این سوسک ها هم منهدم بشن. خیلی از صبح ها پر انرژی روزمو شروع میکنم و وقتی سوسک توی کابینتم می بینم کل انرژی ام تحلیل میره :(
همسرم به خاطر مصاحبه و این داستان ها رفته بود تهران . من هم دو شبی رو که همسرم نبود رفتم خونه ی مامان بابام. خوشحال بودم که کنار بابام بودم با اینکه بعد از برگشت از خونشون حال خودم داغون بود و چهره ی رنجور و خسته ی بابام مدام جلوی چشممه. وقتی برگشتم خونه حال خوبی نداشتم. پول همراهم نبود. به راننده اسنپ گفتم دم عابر بانک نگه دار یا دم خونه منتظر بمون تا برم پول بیارم. راننده با لهجه ی خاصی گفت باشه دم در وایمیسم تا بیاری. گفتم چون پله داریم یکم معطل میشید. با سرکچل و دندون های شکسته از توی آینه نگاهم کرد و با لبخند چندش آوری گفت اشکال نداره اگه دوست داشتی پول معطلی ام رو بده. به بیرون خیره شدم. پسرم از سر و کولم بالا میرفت. حالم از همه ی آدمهایی که میدیدم بهم میخورد. از اینکه همه فقط دنبال پول اند. انسانیت و چیزی به اسم وجدان کم کم داره توی جامعه بی معنی میشه. از دروغ از گرونی ... واقعاً احساس میکنم دارم بالا میارم. طلا شده گرمی 212 هزار تومن !!! آخه چرا ؟! ما کل طلاهامون رو فروختیم و ماشین خریدیم اون موقع طلا گرمی 89 هزار تومن. اونموقع منظورم 10-20 سال پیش نیست. 3سال پیش. فقط 3 سال. ماشینی که خواهرم پارسال 55 میلیون خریده امسال شده 70 میلیون!!! بعد پایه حقوق از 1 میلیون شده 1 میلیون و 100 هزار تومن. واقعاً میشه با این بلبشو حال آدم بد نشه؟ ته دلم بهم میخوره وقتی به جامعه امون فکر میکنم...با حال بدی که داشتم وارد خونه ی آروممون شدم. رفتم توی تراس تا لباس هامو توی سبد لباس ها بریزم دیدم گوجه و ریحانی که کاشتم جونه زدن و سبز شدن. حالم برای لحظه ایی خیلی خوب شد.
یه نفر دیروز برای کلاس ریاضی مهندسی بهم زنگ زد بهش گفتم ساعتی 40-60 میگیرم بسته به سطح جزوه اتون. همسرم گفت زیاد بهش گفتی. گفتم با این شرایط من اصلاً هم زیاد نیست.ولی با شناختی که من از خودم دارم تهش واسم ساعتی 30 تومن هم در نمیاد. چون عموماً خورده ایی ها رو حساب نمیکنم مثلاً بشه 1 ساعت و 20 دقیقه پول همون یک ساعت رو میگیرم. اگه وسطش حرف بزنیم از ساعتم کم میکنم و تعداد جلسه زیاد بشه تخفیف میدم و این طور کارها. مثلاً شاگرد قبلی ام برای ریاضی سوم تجربی بهش گفتم ساعتی 50 ولی اون اشتباهاً فکر کرده بود جلسه ایی 50! بعد با اینکه اشتباه از خودش بود من قبول کردم ، مامانش هم گفت مراعتمون کنید تا ماهم راضی باشیم منم ساعتی 20 گرفتم بعد تازه دختره چونه میزد که ساعتی 10 !!!!! اینجا من فقط نگاهش کردم و مامانش کشیدش که حرف نزن ، بریم.
کتاب من پیش از تو رو شروع کردم. اولش اصلاً جذب اش نشدم و به زور میخوندم با اینکه خیلی متنش رونه ولی روز اول فقط 30 صفحه اش رو خوندم و توی این دو روزه نزدیک 200 صفحه اش رو خوندم. ولی یک جاهایش چنان جذاب میشد که نمیتونستم بذارمش کنار.(سرعت کتاب خوندن من کنده چون خوشم نمیاد چیزی من رو پابند کنه که گذر زمان رو نفهمم مثلاً اصلاً خوشم نمیاد اونقدر غرق خوندن بشم که ببینم شب شده و البته که با وجود والا اصلاً نمی تونم پابند خوندن بشم و فقط وقت هایی که میخوام بخوابونمش کتاب میخونم.) چیزی که دستگیرم میشه از خوندن این کتاب ها به جز جذابیت و نکات خود داستان وضعیت زندگی توی اروپا است. بیکاری ، گرونی و زندگی هایی که فقط و فقط برای دراوردن پولِ! تصورم از اون مدینه ی فاضله خراب شده ولی با این حال باز هم دلم نمیخواد اینجا بمونم. درسته که تقریباً همه ی دولت ها فاسد اند ولی احساس میکنم هیچ جا به اندازه ی اینجا مردمش سر هم رو کلاه نمیذاره.
نزدیک به یک هفته است که خانوادگی درگیر یک ویروس از نوع کوفتی شدیم. با سرفه های تک و توک پسرم شروع شد و با تب و لرز به اوج رسید و الان هم با حوصلگی و از دست دادن حس بویایی و شنوایی انشالله داره به آخرهاش میرسه. همسرم ماموریت بود و من و والا شدیداً مریض شدیم و همسرم هم کیلومترها دورتر از ما کمی کمتر از ما مریض شد! دو روز اول خونه ی مامانم بودم ولی اینقدر بی حوصله و کلافه بودم که با وجود اصرار های مادرم و همسرم حاضر نبودم بمونم و فقط میخواستم زود تر برگردم خونه ی خودمون. مریضی خیلی سختی بود و نیاز به استراحت شدید داشتم ولی از جایی که من میونه ی خوبی با استراحت ندارم خیلی این کار واسم سخت بود.خودم را با کتابی که نصفه مونده بود مجبور به استراحت کردم. پسرم رو میخوابوندم و نیم ساعت یکی ساعتی هم خودم کنارش دراز میکشیدم و کتاب میخوندم و بعد بلند میشدم و به کارهای خونه هم رسیدگی میکردم.متاسفانه احساس میکنم یک وسواس فکری در مورد تمیز کردن خونه پیدا کردم. توی اوج مریضی از دیدن خونه اگه بهم ریخته بود حالم بد میشد. هرشب ظرفها رو میشستم و با هر حال خرابی داشتم خونه رو کامل مرتب نگه میداشتم. و چقدر خودم رو مهار کردم تا امروز که برای مرتب کردن سراغ قفسه های اتاق پسرم نرفتم.
امروز یکی از شاگردهای قدیمی ام زنگ زد و برای برادرش میخواست پروژه طراحی اجزاش رو انجام بدم. گفتم من نمیتونم همسرم هم نمیرسه. گفت اگر کسی رو سراغ دارید لطفاً بگید خیلی فورس هست و هزینه اش ام هرچی بشه مسئله ایی نداره. این شد که وسوسه شدم یه فکرهایی برای حلش بکنم.
1-2 روز پیش یه شماره با من تماس گرفت و یه پسری بود که میگفت میتونید واسم سوال حل کنید و هزینه اش رو دریافت کنید؟ گفتم بفرست ببینم وقت میکنم. گفت سوال امتحان نهاییه دیفرانسیله. گفتم باشه. ولی نفرستاد واسم. شب توی اخبار شنیدم که باز هم سوال های امتحان نهایی لو رفته!!
مادرانه نوشت: خیلی سخته که روی رفتارهای پسرم ریز نشم و سعی کنم خیلی توجه نکنم و به این فکر کنم همه ی این رفتارها عادیه! ولی با سابقه ایی که پسر من داره خیلی من رو دچار وسواس فکری میکنه. همیشه میترسم که کار اشتباهی کرده باشم. غذا کم داده باشم یا زیاد. خودم غذای اشتباهی خورده باشم. دارو بهش دیر نداده باشم.زیادی بهش دارو ندم !خلاصه که خیلی سخته و نیاز به تجربه و ایمان شدید دارم. مثلاً چند شب پیش که مدام تب میکرد حتی وقتی تبش بین 36.5 تا 37 بود مامانم مدام میگفت تب توی دلشه ، سرش داغه ، لباش قرمزه بهش استامنوفن بده (از ترس تشنج) ولی من کمی احتیاط میکردم از اینکه بخوام مدام بهش استامنوفن بدم نگران بودم. تا این که خونه خودمون یکدفعه دیدم تب کرد.38 درجه و خیلی هم خوابش میومد. و توی بغل شوهرم چشماش یک دفعه رفت. من از ترس فقط گریه میکردم. سریع بغلش کردم و پاشویه اش کردم و بهش استامنوفن دادم ولی بچه ی بیچاره فقط خوابش برده بود...
پ.ن: این مدت خیلی درگیر زندگی شدیم .پول ، کار ، ماشین ، خونه. و به نظرم بدترین اتفاق برای یک زندگی همینه.این پارگراف توی کتاب "دختری که رهایش کردی" خیلی به دلم نشست و جواب حال این همه درگیر زندگی شدن این روزهای ما بود.
"برو تو بالکن و ده دقیقه به آسمان نگاه کن و به خودت یاد آوری کن که آخر سر همه ما هیچی نیستیم، وجود بیهوده ، و این سیاره کوچک ما شاید به وسیله یک سیاه چاله خورده شود و هیچ کدام از این ها دیگر هیچ اهمیتی ندارد. "
البته که وجود ما بیهوده نیست !ولی واقعاً هیچ کدام از این اتفاقات و دارایی ها هیچ اهمیتی ندارد.
شدیداً نیاز به یک سفر ساده و کم خرج دارم. مثل ماه عسلمون که با پراید رفتیم فومن و شب ها توی چادر خوابیدیم و چه کیفی هم کردیم. چرا دیگه نتونستیم اونطوری ساده و لذت بخش سفر کنیم.؟!
عکس نوشت : میبینید که اینقدر دارو برای خوردن داریم که واقعاً ساعت هایش فراموشم میشود.
بالاخره برگشتیم خونه و چقدر دلم برای خونه ی آروم امون تنگ شده بود.هفته ی پیش از دوشنبه تا جمعه را خونه جاری ام تهران بودیم. پدر شوهر مادر شوهر هم بودن. شوهرم هر روز صبح تا بعد از ظهر جلسه یا کلاس بود. من هم دو روز اول برای کارهای بیمه ام بیرون بودم.پسرم رو میذاشتم پیش جاری ام و میرفتم دنبال کارهام. روز اول با ماشین رفتم ولی روز دوم با مترو چون محدوده شرکت و بیمه طرح بود. توی مترو ارم سبز یک نمایشگاه کوچیک کتاب بود. با 50% تخفیف. من هم دوتا کتاب واسه ی خودم خریدم. و این کتابی که در تصویر مشاهده میکنید و عکس واسه 3-4 روز پیش خونه ی جاری امه ، دختری که رهایش کردی ، می باشد. و به تعبیر درستی کتابی که نمی توانید زمین بگذارید. با اینکه هنوز تموم نشده ولی خیلی خوبه . به من که خیلی چیزها رو یاد آوری کرد. کتاب بعدی هم که میخوام بخونم "من پیش از تو" هست که هر دو مال یک نویسنده یعنی جوجومویز هستن.(درسته خیلی دوست داشتم برم نمایشگاه کتاب ولی به جاش واسه خودم کتاب که خریدم)
پسرم یاد گرفته میشینه و دست میزنه. یعنی وقت این دستای تپل اش رو به هم میزنه فقط میخوام قورتش بدم.
امروز 68 امین ماهگردمونه ... کاش مثل همه ی ماه ها شور و شوق جشن گرفتن داشتم. تا پارسال تقریباً 23 هر ماه توی خونه ی ما یه جشن کوچولو بود.
توی این یک هفته که نبودیم از یه محصولات کشاورزی سم قوی خریدم و ریختم توی آشپزخانه ، دستشویی و حمام . ولی کلاً 4-5 تا سوسک مرده بودن و دیشب 3-4 تایی عرض اندام کردن و یک خسته نباشید به من در تلاش بی نتیجه ام برای از بین بردنشون گفتند. واقعاً کلافه ام نمیدونم چی کار کنم با این سوسک ها . قبلاً که اینجا بودیم اینقدر سوسک نداشت ولی حالا که دوباره برگشتیم به خصوص اطراف سینک گاهی شده نزدیک 20 تا سوسک شب ها کشتم کسی راهکاری داره؟
توضیح عکس: من عادت خیلی خیلی بدی که دارم وقتی استرسی میشم یا از چیزی
ناراحت میشم گوشه ی ناخن هام رو میکنم و به همین دلیل غالباً کنار انگشت
شستم زخمی اِ . لباس گل گلی در عکس هم یکی از لباس های بی نهایت مورد علاقه
امه که از فروشگاه "الی" خریدم. من اینترنتی خریدم ولی فروشگاهش تهران
خیابان پیروزی- پاساژ کسا است.نمیدونم چرا هیچ مانتویی چشمم رو نمیگیره، در
حالی که من شدیداً نیاز به مانتو دارم. روبروی شرکتمون یه مانتو فروشی
خیلی بزرگ بود که تخفیف زده بود و همه جور مانتویی داشت از همه رنج قیمت
ولی هر کدوم به نظرم یه ایرادی داشت و دست آخر نتونستم هیچی بخرم.یه روز هم
با جاری ام رفتیم مرکز خریدشون و اونجا از یه پانچ خیلی خیلی خوشم اومد
ولی به خاطر قیمتش حاضر به پرو نشدم. 160 هزار تومن یه پانچ ساده آخه؟!ولی
بالاخره یه پانچ خریدم که دوسش دارم ولی خیلی ساده است و می خوام گل منگلی
اش کنم
+بعد از یک هفته خونه نبودن کلی کار واسه انجام دارم. از شستن لباس ها تا جا گیر کردن وسایل سفر و خورده کارهای خودِ خونه. موقع چایی دوباره برمیگردم :))