ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دیروز زنگ زدم به دوستم ، باهاش صحبت کردم و عذر خواهی کردم که برای جلسه دفاع اش نمی تونم برم. .والا آبله مرغان گرفته اون هم خیلی شدید و سخت ، یارا هم سرماخورده و مریض بی حوصله است. همسرم هم شیفت بود. واسش کلی آرزو موفقیت کردم و گفتم که چقدر دوست داشتم کنارش باشم. اون هم گفت از تو همیشه به من رسیده و ممنون جلسه ام احتمالا خیلی شلوغ باشه برای همین خودت رو اذیت نکن که حتما بیای. گفت دکتر گفته حتما باید بیای و از کاری که کردی مقاله بدی.
وقتی قطع کردیم حس کردم از همه بدم اومد. احساس میکردم چقدر دوستم کارش رو خوب انجام داده و من افتضاحم! به خودم گفتم قطعا دوستت توی این سه ماهه به حال تو قبطه خورده که دفاع کردی و تموم شدی و الان ترم یک دکتری هم یک ماه دیگه واست تموم میشه! اون وقت تو از خودت ناراضی هستی؟
از دیروز خیلی مغزم داره حرف میزنه ! به خودم گفتم من که همیشه فکر میکردم آدم حسودی نیستم پس چرا از اینکه استادم از دوستم تعریف کرده ناراحت شدم؟! پس چرا از اینکه بهش گفته کارت خوبه بیا مقاله بنویسیم بهم ریختم؟! بالاخره بعد از یک روز نشخوار فکری فهمیدم.
متاسفانه من همیشه احساس ناکافی بودن دارم. در مادر بودن ، در روابط اجتماعی ، در درس و دانشگاه و....
شاید کمی هم وسواس اضافه بشه به این ناکافی بودن ترکیب دقیق تری از من باشه. وقتی توی یک هفته پایان نامه نوشتم و پاور پوینت آماده کردم و بدون اینکه حتی یک بار پایان نامه ام توسط استادی خونده بشه و ایراد ها برطرف بشه ، دفاع کردم قطعا کار پر ایراد تری تحویل خواهم نسبت به دوستم که سه ماه وقت گذاشته و هر استاد بالای 10 بار پایان نامه اش رو خونده و اصلاح کرده. پس چرا باید ناراحت بشم که ارائه کار اون قطعا بهتر از من خواهد بود! چرا باید خودم رو با اون اصلاً مقایسه کنم؟
قبول دارم یکم هم عجول هستم. قبلا این عجله توی رفتارم شدیدتر بود ولی الان توی درس و دانشگاه این طوره! به واسطه اینکه نسبت به بچه ها ی این دوره سن بالاتری دارم با عجله میخوام جبران سن رو بکنم اونوقت مجبورم کمی از کیفیت رو فدا کنم. بعد احساس بدی دارم که چرا همه چیز 100 نشد!
هرچند فکر میکنم حتی اگر هم 100 میشد باز هم ناراضی بودم.
الان تو اوج درس اومدم بنویسم تا کمی سبک بشم. اینجا تنها جاییه که واقعا خودم هستم. بدون هیج نقاب و ترسی! ترس از قضاوت شدن، ترس از ترد شدن ، ترس از ندیده شدن...
کامنت ها ی پست قبل هم خوندم ، نمیدونید که با خوندنشون چقدر سرشار شدم و حتی وقت هایی که کم میارم به خاطر حرف ها و دید شما نسبت به خودم پا میشم و بیشتر تلاش میکنم ولی ذهنم جمع و جور نمیشد که جواب بدم برای همین گذاشتم سر وقت مناسب جواب بدم. کمالگرایی حتی تا اینجا هم رسیده!
باید بیشتر روی اهدافم متمرکز بشم تا این افکار مزاحم خسته ام نکنه.
+دیروز از اینکه استاد راهنما ارشد و دکتری ام عوض شد خیلی خوشحال بودم. حس کردم واقعا دیگه دوست نداشتم با استاد ارشد کار کنم.
+فکر استفاده از فرصت مطالعاتی دکتری بد جوری توی سرمه!
عکس نوشت : گل نخودی هایی که تابستون بذرشون رو گرفتم و چند روزی بود غنچه کرده بودند و امروز صبح دیدم اولین گلش باز شده و از دیدنش حسابی ذوق زده شدم. احتمالا به زودی آشپزخونه ام پر از گل بشه :)