-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 فروردین 1403 05:43
سلام دوستهای خوبم تصمیم دارم چند وقتی ننویسم شاید یک جورهایی دارم پوست می اندازم و باید برای مرحله ی جدیدی از زندگی آماده شوم امیدوارم به زودی یارای نوشتنم باشه از بودن همیشگی اتون ممنونم
-
خلبان آرزوها
دوشنبه 27 فروردین 1403 09:37
-
نون و پنیر
دوشنبه 27 فروردین 1403 06:12
-
شازده کوچولوی گمشده
جمعه 17 فروردین 1403 21:41
صدای شکستن تخمه و مجری که هیجان زده یا ناراحت ، نمیدانم ، خطاب به یکی از داورها می گوید : محسن .... بازهم به اشتباه انداختی اش! قوری را برمیدارم و برای خودم چایی میریزم. نگاه نمیکنم که "م" و والا کنار هم روبروی تلویزیون دراز کشیده اند و تخمه شکنان مسابقه خوانندگی که وقتی اولین بار دیدم درست شبیه آقای شرکت...
-
کنکور
جمعه 4 اسفند 1402 22:49
خداحافظی میکنم و کفش هایم را می پوشم. گربه ی سفید همیشگی همراهم میاد ، همسرم میگه اگه من بودم فرار میکرد. با انگشت سرش را ناز میکنم و گربه خودش را لوس میکند. آهسته میگویم تو برایم دعا کن قبول شوم. توی گوگل مپ میزنم دانشکده فیزیک ، وسط های راه یادم می افتد که نباید به گوگل اعتماد کنم و شاید این در که روی نقشه نشان...
-
چای وررسن
یکشنبه 8 بهمن 1402 12:00
به ترکی به هم میگویند که برویم چایی،بخوریم و من که خودم رو سرگرم گوشی نشان میدهم به این فکر میکنم تا ساعت ۵ چطور اینجا بمونم و چقدر دلم چایی میخواهد. فن اتاق با صدای بلندی روشن میشود و کمی از بوی مواد شیمیایی که پیچیده بود رو با خودش می برد. فکر کنم اسمش نازلی بود ، دختر مو خرمایی که موهای بلندش را با کش آبی بسته بود....
-
دستم بنده
پنجشنبه 7 دی 1402 18:50
صبح که بیدار میشم گلو درد و بدن درد نوید سرماخوردگی جدید رو میده. همیشه این زنجیره توی خونه ی ماهست. اول والا مریض میشه ،بعد یارا و من . همسرم شیفته و یه روز تعطیل رو باید طوری بگذرونیم که خیلی سخت نباشه. یارا بی حوصله است و چشمهاش به شدت عفونت کرده.همون اول صبح به خاطر مریضی بی حوصله ام ، گریه های یارا هم به خاطر...
-
دهه ۸۰
چهارشنبه 6 دی 1402 13:34
ساعت ۷ بود ولی هوا خیلی تاریک بود .سوز سرما و نم بارون باهم صورتمو می سوزند ولی هوا اونقدر تمیز بود که دلچسب بود.والا دنبال گربه ها می گشت و میگفت چه هوایه خوبیه. سوار ماشین شدم ، چراغ ها رو روشن کردم و راه افتادیم. تا مدرسه باهم حرف زدیم. توی حرفهام از مراقبت از حریم خصوصی اش گفتم. از اینکه بازی ،بد نیست ولی آسیب زدن...
-
روزهای بی قراری
دوشنبه 6 آذر 1402 08:38
تابستون بود که مثل هر روز والا رفت توی محوطه دوچرخه سواری. خورد زمین و زانو سمت چپش زخم شد. از اون به بعد میگفت پام درد میکنه و بد راه میرفت. منتظر بودیم خوب بشه ولی راه رفتنش بدتر میشد که بهتر نمیشد. تا اینکه رفتیم ارتوپد ،رادیوگرافی انجام دادیم و گفت مشکلی نداره ولی اگه این رویه طولانی شده ۲ هفته آسپرین بهش بدین و...
-
استئو استوما
شنبه 4 آذر 1402 09:02
ساعت ۶:۱۵ با صدای آلارم گوشی بیدار میشم. هنوز اتاق سرده و یارا که همیشه اولین کارش موقع خواب رد کردن پتو بود، پتو رو تا صورتش بالا کشیده بود. هوا تاریک بود. بلند شدم و چشمهام که به زور باز شده بود رو شستم . پلیور پوشیدم و رفتم کنار بخاری نمازم رو خوندم. یه یادداشت برای خانم معلم نوشتم که من کتاب کانگورو رو فراموش کردم...
-
تظاهر
سهشنبه 23 آبان 1402 00:07
پیج های اینستاگرام رو بالا و پایین میکنم و کلیپ های خنده داری که به زندگی روزمره امون نزدیکه رو به همسرم نشون میدم و باهم میخندیم. کتاب مکانیک ضربه زیر دستم بازه . همسرم میره تخمه میاره تا با برنامه ی فوتبالی اش ببینه. هر دومون طوری رفتار میکنیم که انگار هیچ اتفاقی نیافتده. یارا بیدار میشه ، هنوز اسهال استفراغ داره،...
-
نمانده در دلم دگر توان دوری چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
سهشنبه 2 آبان 1402 04:55
برداشت اول موبایلم زنگ میخوره. پشت خط آقاییه که به ترکی حرف میزنه و من فقط "بسته" رو متوجه میشوم و میگم بله شما کجا هستین؟ ترکی حرف میزنه و من ازش میخوام فارسی حرف بزنه تا متوجه بشم. آدرس دقیق رو بهش میدم و خیلی سریع مانتو و شال ام رو می پوشم. در رو که باز میکنم یارادنبالم میاد و میگه منم میام. میگم بارون...
-
پاییز
پنجشنبه 27 مهر 1402 15:08
هوای ابری گه گاهی با یه آفتاب نیمه جون آفتابی میشه و باد بی وقفه به درخت ها میزنه ولی برگ های سبز روی درختها هنوز مقاومت میکنن. هوا درست عین یک بعد از ظهر جمعه ی پاییزیه که فرداش باید بری مدرسه و کلی مشق ننوشته داری و شاید امتحان جبر و احتمال. در حالی که یارا بد خواب شده رو بغل میکنم و توی خونه راه میرم به والا که...
-
ماه مهر
شنبه 25 شهریور 1402 06:28
۹ شهریور صبح ساعت ۶:۳۰ بیدار میشم. بدون هیچ الارم و زنگی. همسرم رو بیدار میکنم که نون بخره و بره سر کار. چشم هام از کم خوابی می سوزه ولی اصرار دارم که بیدار بمونم. دوست دارم یکم توی فضای مجازی باشم ، ولی بعد از ۱۵ دقیقه حس خوبی ندارم. خسته میشم از این همه پول و زیبایی های مصنوعی . از هیکل های تراشیده و زندگی های منظم...
-
من از راه رشت اومدم
چهارشنبه 8 شهریور 1402 08:08
پشت میز نشستم و دارم عکس های گوشی بابام رو که امروز گرفته نگاه میکنم. صدای بارون شدیدی از پشت پنجره های دو جداره میاد. رو عکسی از خودم زوم میکنم ، چقدر چهره ام خسته و بی حوصله است. با خودم فکر میکنم از کی اینقدر بی احساس شدم ؟ یا شاید صبور شدم ؟ یا شاید خسته ؟ پدرم درمورد وامی که قرار بود واسمون بگیره صحبت میکنه و من...
-
نهنگ آبی
چهارشنبه 1 شهریور 1402 22:00
برق ها رفته ان. من و مامانم خونه ایم. آرامش عجیبی همه جا رو گرفته. ستاره هایی که به خاطر تاریکی کم کم دارن پیدا میشن . مشغول پختن سوپ شیر میشم. صدای درنا شریفی و دوره ی پدر و مادر حرفه ایی با نور چراغ قوه، و صدای تق تق خورد کردن پیاز روی تخته ی صورتی رنگ ام که دیگه عمرش به سر اومده. حرکت سایه ها توی آشپزخونه و سکوتی...
-
خوده ....
دوشنبه 30 مرداد 1402 23:49
۵مرداد مشغول مرتب کردن اتاق میشم. والا داره کارتون میبینه و یارا ذوق زده پشت در ایستاده میگه مااااماااان م نو (ملوس). و من بی حوصله تر از خیلی وقت ها فقط نگاه میکنم. حتی لبخند هم نمیزنم. پاکت پوشک رو روی پاتختی میزارم . تا برای استفاده اش راحت باشم و هر دفعه در ریلی کمد رو نکشم تا آخرش گیر کنه و برای جا زدنش یک هفته...
-
این داستان مونو
دوشنبه 2 مرداد 1402 13:01
صبح برخلاف چند روزه گذشته که دستم بی اراده برای زدن مگس سجمی که دور گوشم ویز ویز میکرد با صدای تق و توق عجیبی بیدار شدم. پنکه خیلی آهسته می چرخید و من فکر میکردم باز بچه ها چی کار کردن که پنکه اینطور صدا میده. از روی تخت بلند شدم، یارا من رو حس کرد . غر ریزی زد و به خواب ادامه داد.همین که از روی تخت بلند شدم فهمیدم...
-
آب خراب
سهشنبه 20 تیر 1402 19:36
پنجره رو که به خاطر گردو خاک و گرما بسته بودم ،باز میکنم. باد خنک میزنه به صورتم و موهام رو پخش میکنه. خنکی اش شبیه بارونه! بوی دود و کباب تو خونه می پیچه. پرده ها رو میکشم و خونه پر نور تر از قبل میشه. لبخند میزنم و نفس عمیق میکشم. کل وجودم رو از هوای تازه پر میکنم. یارا روی طاقچه میشینه و همه ماشین هایی که جمع کرده...
-
زندگی را باید حظ برد
دوشنبه 19 تیر 1402 22:16
سرمو بلند میکنم و به قطره های سرم که آروم آروم میچکن نگاه میکنم و بعد خیره میشم به صورت والا و یارا که از شدت مریضی با لب ها ی خشک و سفید با چشمهای نیمه باز به سقف نگاه میکنن و حتی نای گریه کردن هم ندارن. یارا اول یکم تلاش کرد تا سرم رو دربیاره ولی وقتی سرش رو گذاشتم رو روی دستم و خوابونمش دیگه آروم شد. و این اولین...
-
ویروس گوارشی
یکشنبه 18 تیر 1402 02:03
سرمو میزارم روی بالشت چشم هام رو می بندم. همه جا تاریکه .صدای پنکه و تق تق آرومی که والا با انگشتش به تخت میزنه. حس میکنم سرم گیج میره یا واقعا گیج میره. چشم هامو باز میکنم. یارا از این پهلو به اون پهلو میشه و میگم والا جان لطفا نزن به تخت . اروم میگه باشه و فقط صدای پنکه و تیک تیک ساعت رو میشنوم . فکر میکنم زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1402 12:56
امتحانات تموم شد ولی نه اونطور که انتظار داشتم. یک ماه امتحانات خیلی تلاش کردم ولی خب واقعا کافی نبود. چون اون حجم از درس و مطالب سنگین کار یک هفته و چند روز نبود. برای دوتا از درسها هم باید پروژه تحویل بدیم برای همین تعطیلات من با اینکه شروع شده هنوز دلچسب نبوده. آخرین امتحان را که دادم وسایلمونو جمع کردیم که بریم به...
-
ای روزگار سخت من
شنبه 3 تیر 1402 20:51
بعضی روزها خیلی سخت میگذرن. شاید در ظاهر همه چیز عادی باشه ولی توی دلت آشوبی به پا شده که آرامش رو ازت میگیره. امروز خودم رو بغل کردم و حسابی بوس کردم. از خودم تشکر کردم ، خیلی قوی بودم تا الان باید یکی بهم میگفت که چقدر فوق العاده ام که از پس همه چیز براومدم، چقدر تلاش کردم و مادر خوبی بودم. برای مادر بودن خیلی تلاش...
-
پیتزای کله پاچه
دوشنبه 15 خرداد 1402 19:28
با دکمه های کیبورد کلنجار میرم برای نوشتن روابط بین تنش و کرنش در نرم افزار میپل. اوضاع خوب پیش میره . با اینکه دیشب خوب خوابیدم و مثل هرشب ساعت 3 بیدار نشدم و تا صبح درس نخوندم ولی ذهنم متمرکز نیست. نیاز دارم بنویسم. باید یکم به افکار ذهنی ام سروسامان بدم. هندزفری هامو با زور توی گوشم می چپونم تا به جای قِرقِر صدای...
-
جشن فارغ التحصیلی
دوشنبه 1 خرداد 1402 09:14
۲۹ اردیبهشت صبح برخلاف همیشه که پسرها ساعت ۷ صبحانه خورده منتظر بیرون رفتن یا دیدن کارتون هستن ، یا حتی مشغول دعوا باهمدیگه هستن . هر دو تا ساعت ۸ خوابیدن . و من که هیچ لباس سفید مناسبی برای جشن امروز نتونسته بودم پیدا کنم منتظر بودم بچه ها بیدار بشن تا از باکس های زیر تخت لباس مناسبی پیدا کنم. دو روز بود همسرم پشت سر...
-
غنچه انار
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 08:03
۱۳ اردیبهشت با اینکه به اندازه ی کافی شب رو خوابیدم ولی احساس میکنم از دیروز هنوز خسته ام . ماشین رو پشت یه شاسی بلند سفید دوبل پارک میکنم و با والا پیاده میشیم. یکی از بچه ها با ما میرسه ، یه سبد گل کوچیک دسته مامان مو بلونده . یادم میافته امروز ، روز معلمه . والا از پله ها بالا میره ، با ذوق دنبال ... میدوه و صداش...
-
بچه مدرسه ایی
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 07:24
آخرهای کلاس بود و از پنجره های دودی کلاس نمیشد دید که هوای ابری، بارونی شده، کم کم جای رد بارون روی شیشه ها نشست ، یعنی بارون با باد . دوستم مدام شقیقه هاش رو ماساژ میداد. میگفت سر اینکه با ماشین بیاد دانشگاه با برادرش بحثش شده ، هر دوتاشون ماشین لازم داشتن ، ولی اونی که حرفش به کرسی نشسته دوستم بوده .پنجره کلاس...
-
اردیبهشت
جمعه 25 فروردین 1402 23:08
میگه مامان اون خانمه رو دیدی؟ از ذهنم میگذره که خدایا چی میخواد بگه ؟ چطوری یه جواب خوب بدم ؟ میگم کدوم خانمه؟ همون که ماسک صورتی داشت باخودم فکر میکنم خداروشکر ما، ماهواره نداریم میگم یادم نمیاد میگه همون که رفتیم لباس خریدیم یادم میاد میگم آهان خب؟ میگه شلوارش پاره بود یه لبخند احمقانه میزنم و میزارم جمله اش بدون...
-
از بچه ها
چهارشنبه 23 فروردین 1402 20:22
میخواد بره بیرون، اول بره دنبال دوستش و بعد باهم تو محوطه بازی کنن. میگه شلوارم خوبه ؟ شلوار آبی سه خط که زمان بچگی ماهم بود، فکر میکنم میره بیرون کثیف میشه پاره میشه ، پس همین خوبه . میگم خوبه فقط باید کاپشن بپوشی با جملاتی که سعی میکنه به هم ربط اشون بده بهم میفهمونه که با کاپشن سخته برای همین تصمیم میگیریم هودی...
-
خستگی بعد از تعطیلات
سهشنبه 8 فروردین 1402 23:18
موقع تحویل سال همسرم شیفت بود . کارهامو کردم . بچه ها خوابیده بودن. ساعت ۱۲:۳۰ بود که برق ها رو خاموش کردم که بخوابم. سر گوشی بودم که همسرم زنگ زد . گفت نخواب دارم میام. تا اون برسه من هم سفره هفت سین که همه چیزش رو آماده توی یخچال داشتم چیدم و همسرم رسید. سال خیلی آروم تحویل شد . گریه کردم . از تنهایی ؟ نمیدونم ....