یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پاییز

هوای ابری گه گاهی با یه آفتاب نیمه جون آفتابی میشه و باد بی وقفه به درخت ها میزنه ولی برگ های سبز روی درختها هنوز مقاومت میکنن. هوا درست عین یک بعد از ظهر جمعه ی پاییزیه که فرداش باید بری مدرسه و کلی مشق ننوشته داری و شاید امتحان جبر و احتمال. 

در حالی که یارا بد خواب شده رو بغل میکنم و توی خونه راه میرم به والا که دوباره مریض شده سر میزنم که تبش بالا نره . صدای ناله هاش که تقریبا از دیشب بی وقفه توی خونه بود قطع شده ، این یعنی خوابش برده.

به لپ تاپ و فایل سمینار ناقص ام نگاه میکنم و فکر میکنم یعنی میتونیم پنج شنبه هفته آینده بریم تهران. مسئول پذیرش ام آر آی گفت برای بیهوشی نباید علائم سرماخوردگی داشته باشه . عطسه ، سرفه ، آبریزش . و خب والا همه ی اینها رو به علاوه تب و ضعف داره.

همین طور که  یارا رو روی شونه ام گذاشتم توی خونه  راه میرم و هر دوری که میزنم جلوی آینه ورودی می ایستم تا ببینم  خوابش برده یا نه .

ماشین همسایه نیست. حتما جایی دیگه حداقل با چند نفر دیگه دور هم جمع شدن و دارن خستگی هفته رو در میارن ، مثل خانواده ی خودم که الان خواهرها خونه ی بابا هستن و احتمالا مامانم داره حرص میخوره یکم آروم تر ، بچه ها ندوین همسایه طبقه پایین یک هفته ایی هست تصادف کرده ولگنش شکسته و زمین گیر شده .

و من خوشحال از اینکه یارا خوابیده میبرم که روی تخت بخوابونمش، صدای قیژ قیژ تخت که میاد پاهاش رو تکون میده و با چشم های بسته میگه مامان نه .

همه جا زیادی آروم و ساکته ، از جیغ های خانم همسایه هم که آیسه(آیسان) رو دعوا میکنه خبری نیست. 

دلم میخواست الان از شدت خستگی و کمر درد از دست بچه ها حرص بخورم و در حالی که آخرین ماشین اسباب بازی رو از روی زمین برمیدارم به آشپزخونه برم و به خورشت ام که دیگه جا افتاده سر بزنم ، میوه ها و شیرینی ها رو بچینم و با اینکه از گرسنگی ضعف دارم چایی بریزم و منتظر اومدن مهمون ها باشم. درسته هیچ چیز شبیه تصورات من نیست ولی خنده های توی خواب یارا باعث میشه اشک هام رو پاک کنم و بخندم. به شام فکر میکنم ، از وقتی آندوسکوپی کردم نمیدونم چرا وضعیت گوارشم بدتر شده، با وجود قرص هایی که اگه یادم باشه بخورم، ولی معمولا میل به غذا ندارم و همین باعث میشه انگیزه ایی برای آشپزی نداشته باشم. 

گربه ی رنگی رنگی با دیدن من روی دوپا بلند میشه و پنجه هاش رو به شیشه میکشه و میو میو میکنه. از وقتی دختر همسایه بردش دامپزشکی و ناخن هاش رو کوتاه کرد دیگه پنجه هاش صدا نمیده. کش و قوسی به کمرش میده و از من نا امید میشه و همونجا جلوی در میخوابه.از وقتی  همسرم به شوهرم خواهرم گفت اینجا خیلی تنهاییم وهمین گربه ها واسمون شدن سرگرمی بهش حق میدم که خیلی دوسشون داشته و وقتی از سر کار میاد و هنوز لباس هاش رو در نیاورده میره بهشون غذا بده ، دیگه غر نمیزنم.

قرار بود امروز با بچه ها  به بهونه خرید بلز برای والا برم بازار . ولی با توجه به شرایط والا قدم زدن روی سنگ فرشهای بازار جاشو داد به لمس صفحه گوشی و خرید اینترنتی و قرار شد حدود ساعت ۴ واسم بفرستن.

دیشب والا تو خواب گریه میکرد و از باباش میپرسید فردا میری شیفت ؟ و همسرم خواب آلوده گفت آره و گریه های والا شدید تر شد که پس دفترم چی ؟ همسرم که هنوز نیمی از روحش درگیر خواب بود متوجه منظورش نمیشد و خیلی گنگ می پرسید چی ؟ و والا بلند تر گریه میکرد که پس دفترم چی ؟ فایل ام رو سیو کردم و رفتم توی اتاق پرسیدم کدوم دفترت مامان ؟ گفت خانم معلم گفت باید پانچ بشه. یادم افتاد دیروز کتابش رو که صفحه هاش از هم باز شده بودن اورد و گفت خانم معلم گفت پانج کنید و ما فرصت نکردیم و والا چهارشنبه علیرغم اصرار های من حاضر نشد کتاب پانج نشده اش رو ببره و دوباره بیاره برای همین ساعت آخر رو بدون کتاب فقط گوش کرده بود و  به کتاب آتیلا  نگاه میکرده. 

شاید توی این لحظه تنها آرزوم داشتن یه دوست یا خواهر توی این شهر بود ، نه همسایه ایی که میگه من غربت رو خوب چشیدم و میدونم چقدر سخته اگه کاری داشتی بگو ، و علیرغم اینکه سه بار دعوتش کردم خونمون هر بار که همو ببینیم بگه وای من هنوز بعد از یک سال نتونستم با آشپزخونه ام ارتباط بگیرم ، شماهم یه روز بیاین دیگه . و یک روز صبح که شاید بسته ی مکالمه اش داره تموم میشه بهم زنگ بزنه و بعد از یک ساعت حرف زدن بگه هر وقت خودتون تونستید بگید و بیاید خونمون . حالا که خونه ایی من حسنا رو بزارم پیشت به کارهام برسم ؟

دیشب میبینم نتایج آموزش و پرورش رو زدن ، عمیقا دلم میخواد جاری قبول شده باشه ، انگار برای خودم باشه قلبم تند تند میزنه ، دلم میخواد بهش تبریک بگم برای همین بهش زنگ میزنم و مثل خیلی از دفعات جواب نمیده. با این واکنش حدس زدن قبول نشدنش کار سختی نیست.توی ایتا میبینم آنلاینه ! میخوام پیام بدم . ولی گوشی ام رو خاموش میکنم و به کارهام میرسم و با خودم فکر میکنم با همه ی سختی هاش این دوری و تنهایی به خط کشیدن روی آدم هایی که اصالت و معرفت واسشون مفهومی نداره می ارزید. 

یارا بالاخره خوابش میبره ، صدای ناله های والا بلند میشه. کم کم صدای باد با بارون قاطی میشه و باخودم فکر میکنم غذا و کتری که روی گاز نباشه انگار خونه گرم نیست . پس باید یه شام خوب بپزم.

نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو شنبه 6 آبان 1402 ساعت 12:02 https://lemonn.blogsky.com

عزیزدلم خانم مهندس قوی ما
از جایی که خودم اصلا آدم تنها موندن نیستم میتونم درک کنم و بگم که چقدرررر مجسم میکنم لحظه هایی که توضیح میدین رو. حتی رنگ آسمون و سوز هوا رو. به نظر من هم می ارزه، خیلی وقتها پیش اومده که دیدم اونی همیشه داره همه رو دور هم جمع میکنه منم. اونی که تلاش میکنه برای دیدار و گفتگو منم و میدونید گاهی لازم نیست واقعا :))
+ چقدر امیروالا و و امیرحافظ باید افتخار کنن به چنین مامانی

ممنون عزیزم که همیشه از خوندن کامنت هات پر از انرژی میشم
واقعا تنهایی یک سری سختی ها داره ولی تحمل اینکه درخواست کننده رابطه همیشه خودم باشم سخت تره واسم

نسترن شنبه 29 مهر 1402 ساعت 10:00 http://second-house.blogfa.com/

سلام خانم مهندس عزیز
امیدوار امروز اوضاع بهتر شده باشه و گل پسرها خوب باشن
گاهی تنهای خیلی بهتر از بدون تو جمعی هست که بعدش داستان ایجاد بشه
جاری ها انگار همه جا این مدلین

سلام عزیزم
ممنون از دعای خوبت
آره واقعا هر دوتاش درسته

پری شنبه 29 مهر 1402 ساعت 08:00

سلام عزیزم
خدا قوت؛ خسته نباشی مامان مهربون و قدرتمند و فعال؛ چاییت آماده نبود چرا تو این نوشته ات؟
من طعم غربت تو یه شهر دیگه رو نچشیدم ولی حتما خیلی سخته؛ میدونی چیه عزیزم؛ منم که با خانواده م و خانواده ی همسرم تو یه شهرم مثل شما احساس تنهایی میکنم و دلم یه دوست مهربون و دلی میخواد؛ نه مثل خانم همسایه که تازه به شما با این همه مشغله بگه بچمو بذارم پیشت!!!!!
کاش پیشت بودم و هفته ایی چندبارم که شده همو میدیدم
امیدوارم پسرتون زودتر سالم و سرحال بشه

سلام دوست عزیزم
ممنون از اینکه اینقدر همیشه با اینکه تا حالا ندیدمت خیلی بهتر از دوست های دیده کنارمی و درک میکنی
چقدر داشتن دوستی مثل شما واسم قشنگه
از خوندن کامنتت کلی حال خوب گرفتم
خدا رو شکر که شما رو دارم

نجمه جمعه 28 مهر 1402 ساعت 12:36 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
چی شده؟بیهوشی چرا؟
ای خداا،ماش کمی صبر یادبگیرن بچه ها
همیشه باید همه چیز با سرعت انجام شه انگار.
از تنهایی خسته ام....دلم مامانمو میخواد

سلام عزیزم
چون ام آر ای کل بدن هست و سنش کمه باید بیهوش بشه
امیدوارم کم کم از خودمون یاد بگیرن
تنهایی واقعا سخته ... دلم خاطرات خوب کنار خانواده بودن رو میخواد

ویرگول پنج‌شنبه 27 مهر 1402 ساعت 15:16 http://Haroz.blogsky.com

حقیقتا که بعضی وقتا تنهایی خیلی بهتر و دلچسب تره حتی اگر غمگینانه باشه
امیدوارم زودتر خوب بشه فسقلی

سلام عزیزم
درست میگی واقعت ، شاید توی این دوسال تنهایی به تعداد انگشت های دست تنهایی خیلی اذیتم کرده باشه
ممنون دوستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.