یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

دستم بنده

صبح که بیدار میشم گلو درد و بدن درد نوید سرماخوردگی جدید رو میده. همیشه این زنجیره توی خونه ی ماهست. اول والا مریض میشه ،بعد یارا و من .

همسرم شیفته و یه روز تعطیل رو باید طوری بگذرونیم که خیلی سخت نباشه. یارا بی حوصله است و چشمهاش به شدت عفونت کرده.همون اول صبح به خاطر مریضی بی حوصله ام ، گریه های یارا هم به خاطر مریضی اش کلافه ام میکنه و یکی دوبار بعد از مدت ها از کوره در میرم و به والا تشر میرم . با خودم فکر میکنم خب چطوری انرژی اش تخلیه بشه ... کارتون میبینن و من اصلا حال ندارم فکرهای دیشبم قبل از خواب برای بازی با بچه ها رو عملی کنم. و راحت ترین کار روشن کردن تلویزیون و کارتون دیدن بچه هاست. مشغول روزانه ی امروزم میشم. آشپزخونه رو سر سامون میدم ، نهار رو آماده میکنم و چایی دم میکنم.

تقریبا اکثر کارهام سروسامون گرفتن و باید آماده ی پروژه ی جدید بشم. امتحانات پایان ترم ، شروع کار آزمایشگاه و اگه فرصت شد خوندن کانتینیوم برای دکتری. 

بعد از ظهر همسرم میاد خونه تا نهار بخوره ، برای همین ماشین رو ازش میگیرم تا بچه ها رو ببرم بیرون. میدونم یارا توی ماشین میخوابه ولی چاره ایی نیست. پشت فرمون با خودم فکر میکنم چه اصراریه که از لحظه های خواب بودن یارا حتما استفاده کنم و درس بخونم ؟ شاید اون تایم بتونه فرصت خوبی باشه برای وقت گذاشتن برای والا. با همین مکالمه مغزم کمی آروم میگیره. میریم شهربازی ، جایی که تا حالا نرفتیم. خیلی کوچکتر از همه ی شهربازی هاییه که تا حالا رفتیم ولی خانه بازی اش خیلی بزرگ تره. برخلاف همیشه که انتخابش ماشین بازی و بازی های کامپیوتریه ، میره سمت خانه بازی . خیلی آروم و مظلوم برای خودش می چرخه و هیچ شباهتی به پسری که در خانه توان این رو داره آدم رو به اندازه کافی عصبانی بکنه، نداره.

دلم میخواد بعدش باهم بریم قهوه بخوریم و یه خاطره خوب بشه واسمون امروز. ولی یارا بیدار میشه و تنها کارمون خرید چندتا خوراکی از هایپرمارکت مجموعه است. به والا هر هفته ۵۰ ت پول میدم که با اون پول میتونه یک بار در هفته از بوفه مدرسه ساندویچ بخره. سه هفته بود که چیزی نخریده بود و دیروز کلی گریه میکرد که با پول هاش میخواد ماشین بخره و بهش گفتم پولهات برای خرید ماشین کمه و هفته ی آیندت میتونی خرید کنی. وقتی رفتیم هایپر مارکت کلی خوراکی خرید. گفتم از پول های خودت. گفت باشه ! از هر کدوم چهارتا برای هممون برمیداشت و میگفت از پولهای خودم. گفتم ولی اینطوری همه ی پول هات تموم میشه. گفت اشکال نداره ، دوباره جمع میکنم‌، به قول بابا پول میاد، میره ....

به کلاس یوگا که فکر میکنم ناخودآگاه ابروهامو میدم بالا تا اخم بینشون باز بشه ، قرار بود از ۴ شنبه برم که به خاطر کلاس همسرم افتاد برای شنبه ، مطمئنم کلی به حال خوبم کمک میکنه. 

قراره ۱۸ دی مامانم بیان اینجا و امیدوارم بودنشون هم کلی حالم رو بهتر کنه. 

بعد از سال ها نوبت گرفتم بهمن ماه برم موهامو کراتین کنم .

با خودم فکر میکنم همین گام های کوچیک و بزرگ میتونه به آدم انرژی بده.

امیدوارم روزهای پر انرژی تری داشته باشم:)

پ.ن : همسرم داره گوشت خورد میکنه و یارا اصرار داره کمکش کنه. صداش میزنم که میگه : یه لحظه وایسا ، دستم بنده. 

خنده ام میگیره و برای دیدن ادامه ی واکشنش دوباره صداش میکنم. میگه: 

مامان الان نمی تونم بغلت کنم، کار دارم. 

نگاه میکنم آمار وب لاگم امروز ۱۳۰۰ بازدید رو نشون میده و این اصلا منطقی نیست. خیلی دوست دارم بدونم چطوری میشه که یک دفعه یه روز اینطور یک یا چند نفر وب لاگم رو میخونن!