یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

منطق زندگی

این روزها خیلی دنبال یه زمان کوچیک برای با خودم بودن هستم. خیلی تغییر تحولات درونی توی خودم حس میکنم. و وقتی خوب فکر میکنم میبینم شاید خیلی به از چالش سی سالگی دور نباشه. خیلی به فلسفه روابط فکر میکنم و همه چیز رو خیلی منطقی آنالیز میکنم حتی عشق رو.

دیروز مثل هر روز صبح ساعت 7 بیدار شده بودم و ساعت 7:30 کلاس داشتم. درست مثل هر روز چایی دم کردم و با خرما 2-3 تا فنجانی خوردم. ساعت حدود 8:30 بود که زنگ خونمون به صدا در اومد. همه خواب بودن ، همسرم که این شب ها معمولا تا صبح بیداره و درس میخونه و بچه ها هم علی رقم تلاش های من برای زود خوابیدن تا ساعت 11-12 بیدارن ، آیفون رو جواب دادم . سید بود (سرکشیک قبلی همسرم که همسایه هم هستیم ) گفت واستون نون اوردم. همسرم رو بیدار کردم و رفت دم در. به این فکر میکنم که چقدر دوست داشتم همسرم اخلاق سید رو داشته باشه ! یا اینکه یه دوست یا برادر مثل سید داشتم. 

چند روز پیش هوا ابری بود . همسرم درگیر درس و امتحان. دلم میخواست آش درست کنم و برم دنبال کسی و باهم بریم یه جایی بشینیم آش بخوریم و کلی حرف بزنیم. تنها کسی که اینجا داشتم جاری ام بود ، که با وجود بچه ی مدرسه ایی نمیومد. البته اگه بچه مدرسه ایی هم نداشت نمیومد ، میگفت سرده ، یه وقت بارون میاد ، یه وقت.... البته اگه تابستان هم بود نمیومد ، چون  عادت کرده همه جا با همسرش بره ! گزینه ی بعدی دوستمون بود که یکم از هم دور بودیم احتمال میدادم اون هم توی سرما نیاد ولی ممکن بود هم بیاد ، ولی نزدیک های خونه ی اونها جایی برای رفتن نبود. برای همین کل کاری که کردم تصور یه دوست بود که الان باهم رفتیم بیرون کلی چایی و آش خوردیم و از خنده اشک توی چشم هامون جمع شده.

چند روز پیش یکی از دوست های دانشگاه بهم پیام داد که یکسری کارگاه هست با محوریت آزاد سازی خود ! اون لحظه حس کردم چقدر به این دوره نیاز داشتم و مصمم برای شرکت دوره. هزینه ی دوره 2 میلیون بود. تصمیمم برای ثبت نام قطعی بود که روکش دندونم افتاد! ربط روکش دندون و دوره آزاد سازی خود فقط برمیگرده به نقدینگی ما! چون با افتادن روکش دندونم برای دومین بار توی این 4 ماه الویت ایمپلنت بود! و حداقل هزینه برای یک دندون 6 میلیون در میاد. و این شد که خیلی آروم طوری که حتی خودمم نفهمم دوره رو ثبت نام نکردم.

چند روز پیش توی اینستاگرام عکس یکی از دوستهام رو دیدم که اون هم داشت از ایران میرفت. نا خوداگاه حسرتی ته دلم زد بالا! سال هاست که مصمم بودم برای مهاجرت و آرزوی دوران نوجوانی ام بود. ولی زندگی یک جور دیگه رغم خورد . البته از این مهاجرت نکردن هم خیلی ناراضی نیستم . ولی یک آرزویی بود که سرکوب شد.