-
یک روز عادی
سهشنبه 6 اردیبهشت 1401 07:40
گوشی رو گذاشتم که صبح ساعت ٧ زنگ بزنه و بیدار بشم، امیرحافظ گریه میافته ، با خودم میگم دیگه صبح شده بیدار بشم ، ساعتو میبینم ٢/٥ إ ، میخوابم ، امیرحافظ گریه میافته میگم دیگه صبحه، ساعت ٤/٥ إ ، همسرم برای سحر بیدار میشه و من میخوابم، امیرحافظ گریه میافته ، ساعت ٦/٥ إ ، بیدار میشم ، آشپزخونه پر از ظرف نشسته و حسابی بهم...
-
تفییرات هورمونی
یکشنبه 28 فروردین 1401 12:11
بعد از دو روز طوفانی امروز خیلی حال و هوام بهتر بود. نوشتن از تغییرات هورمونی برای من که با روش های سنتی و مذهبی بزرگ شدم و بعد از ازدواج هم همسرم صحبت از این مسایل رو در مقابل نامحرم ها ، خط قرمزی میدونست بین حیا و بی عفتی ! ولی کتمان این موضوع به نظرم خیلی آسیب زننده است. چند شب پیش برنامه ایی از شبکه 2 میگذاشت که...
-
دانشگاه مامان :)
سهشنبه 23 فروردین 1401 11:27
دیروز رفتم دانشگاه. برای کارآموزی و صحبت با استادم که نمیتونم کلاسش رو برم. وارد خیابان دانشگاه که شدیم غلغله بود و از جلو و عقب ماشینمون دختر و پسرها با تیپ های عجیب غریب رد میشدن. پارک روبرو دانشگاه که همیشه به جز دوتا پسر که روی نیمکت نشسته بودن و سیگار میکشیدن کسی نبود مثل یه حراجی بزرگ پر از دختر و پسر بودکه فرصت...
-
عادت میکنیم
سهشنبه 16 فروردین 1401 23:45
کتاب "عادت میکنیم " رو می خونم البته برای بار دوم. هر بار بعد از خوندن کتاب های زویا پیرزاد حس میکنم چقدر دوست داشتم من هم نویسنده باشم.فکر میکنم که دیر شده برای نویسنده شدن. ولی می فهمم نویسنده این کتاب رو حدود 50 سالگی اش چاپ کرده . با خودم فکر میکنم پس هنوز 20 سال وقت دارم تا به رویای همیشگی ام برسم. پس...
-
تغییر
یکشنبه 1 اسفند 1400 13:08
مامانم حدود یک ماهه که مهمان ماست، قرار بود خیلی زودتر از اینا برن ولی به خاطر کرونا موندگار شدن و این واقعه ی دلچسبی بود واسم. یادمه وقتی با خانواده ام توی یه شهر زندگی میکردم توی ناخودآگاهم خیلی دوست نداشتم پیشم باشن و تنهایی خودم رو به باهم بودن ترجیح میدادم، دلیل اصلی اش هم این بود که مادر من یک معلم بود و شخصیت...
-
از تبریز
چهارشنبه 27 بهمن 1400 12:55
مدت زیادی گذشت تا حدی به یک آرامش نسبی برسم و کلی کار و درس تلنبار شده رو سر و سامانی بدم و الان دنبال پیج هایی برای رسیدن به ظاهرم باشم :) توی این مدت امتحانات پایانترم تمام شد ، اسباب کشی به تبریز ! انجام شد ، کرونا هم گرفته شد. و الان در حالی امیرحافظ خوابیده و ماشین لباسشویی داره آخرین لباس ها رو میشوره و مواد...
-
منطق زندگی
جمعه 19 آذر 1400 09:39
این روزها خیلی دنبال یه زمان کوچیک برای با خودم بودن هستم. خیلی تغییر تحولات درونی توی خودم حس میکنم. و وقتی خوب فکر میکنم میبینم شاید خیلی به از چالش سی سالگی دور نباشه. خیلی به فلسفه روابط فکر میکنم و همه چیز رو خیلی منطقی آنالیز میکنم حتی عشق رو. دیروز مثل هر روز صبح ساعت 7 بیدار شده بودم و ساعت 7:30 کلاس داشتم....
-
بازیابی
چهارشنبه 26 آبان 1400 15:41
دوشب خونه ی برادر شوهر بودم. همسرم صبح ساعت ۶/۵ میرفت و شب ساعت ۷ میومد . روزها هم امیروالا با دخترشون بازی میکرد و از این لحاظ خیلی خوب بود. روز سوم رفتیم دنبال همسرم و برگشتیم خونه. وقتی رسیدیم همسرم کارهاشو کرد رفت شیفت . هنوز از لحاظ روحی حالم خوب نبود. این دفعه خیلی افسردگی بعد از زایمان رو حس کردم و فشار روحی...
-
Overhaul
چهارشنبه 21 مهر 1400 13:08
چند شب پیش مادر شوهر زنگ زد که overhaul پالایشگاه هست و چرا تو نمیری؟ همسرم درس و کار و تنهایی ما رو دلیل نرفتنش اورد. وقتی قطع کرد همسرم رو قانع کردم که بره. کلی بالا و پایین کردیم و شرایط رو سبک سنگین کردیم و با وجود شرایط فوق سخت تصمیم به رفتن شد. چون این مدت به خاطر از دست دادن شغل دوم همسرم کمی در مضیقه بودیم. به...
-
فوتبال مادر پسری
چهارشنبه 14 مهر 1400 21:08
-
زایمان ۲
پنجشنبه 8 مهر 1400 08:41
-
زایمان ١
پنجشنبه 8 مهر 1400 08:19
صبح ساعت ٤ به همسرم پیام دادم که راه افتادی بهم خبر بده و خودم هم پاشدم برای مامان و همسرم وسایل صبحانه و میوه و چایی آماده کردم، ٤/٥ بود که همسرم رسید و مامان بابام بیدار شدن، ماهم تا راه افتادیم ساعت ٥/٥ بود، هوا عالی بود و جاده حسابی شلوغ ، به موقع رسیدیم، همه ی مدارک رو دیشب چک کردم و همراهم بود به جز نوار قلب که...
-
به وقت ۱۷ شهریور
چهارشنبه 17 شهریور 1400 00:58
فایل هایی که استاد گفته بود رو بالاخره ساعت ۱۰ دقیقه به دوازده شب آماده میکنم و واسش میفرستم. میدونم که کلی ایراد داره ولی چاره ایی نیست. امیروالا مدام خمیازه میکشه ولی نمیخواد بخوابه. باهم مسواک میزنیم و دستشویی میره. یادم میافته شهریه دانشگاه.... قراره واسش کتاب بخونم تا بخوابه. برق ها رو خاموش کردیم. مامان بابام...
-
تمرین ادب
دوشنبه 8 شهریور 1400 18:39
-
امید در حصر خانگی
دوشنبه 1 شهریور 1400 08:30
تقویم رو ورق میزنم و از تموم شدن مرداد لبخند میزنم. از اول بارداری ام فکرش رو نمیکردم بتونم ۳۶ هفته رو تموم کنم و همیشه تو ذهنم بود که خیلی زودتر از این حرفها پسرم به دنیا میاد. ولی خدارو هزار بارشکر ۳۶ هفته هم تموم شد و سعی میکنم خودم رو تصور کنم که با پای خودم دارم میرم بیمارستان نه توی یک موقعیت اورژانسی. این روزها...
-
بارداری های پرخطر
سهشنبه 26 مرداد 1400 08:54
ساعت ۷ صبح بیدار میشم. همسرم میره نون بخره. بهش میگم یکی از نون ها رو واسه برادرت ببر(از دیروز تنهاس و خانم و بچه هاش خونه ی خواهرشن). دو هفته ایی هست که ندیدیمشون به خاطر اینکه شک داشتیم من کرونا داشته باشم. با اینکه مطمین شدیم کرونا نیست رویه امون رو ادامه دادیم. اولش از طرف اونها بود که منتظر بروز علایم بودن و الان...
-
آزمایشگاه
سهشنبه 19 مرداد 1400 11:49
دیروز صبح برای ادامه آزمایش ها رفتیم آزمایشگاه. صبح از گرسنگی یا استرس بود ولی حالم بهم خورد . آزمایش قند رو دادم و رفتیم توی پارک نشستیم تا ۲ ساعت بگذره و دوباره قند بدم.نسیم خنکی میومد و گرمای هوا قابل تحمل بود. بعد از دوساعت هم دوباره آزمایش دادم و جواب آزمایش های دیروز رو گرفتم که خدا رو شکر همه چیز خوب بود. به جز...
-
پره اکلامسی یا کرونا
شنبه 16 مرداد 1400 21:36
9 مرداد 1400: امتحان هام تموم شده و آرامش تا حدودی به زندگی ام برگشته ، هر چند آخرین امتحان رو خیلی بد دادم و تا دو سه روز از فکرش بیرون نمیومدم ولی کم کم خودم رو بازیابی کردم. وحتی با اینکه به خاطر تغییرات هورمونی بارداری بیش از حد بی حوصله و عصبی ام ولی سعی کردم کارهایی بکنم که حالم خوب بشه. تقریبا دو هفته ی تمام...
-
سی سالگی
دوشنبه 14 تیر 1400 07:26
۱۳ تیر گذشت و من سی ساله سعی مییکنم مدام حواسم باشد که دهه ی بیست گذشت و من باید خیلی باتجربه تر برای خواسته هام تلاش کنم. نمیدونم خوبه یا بد ولی اصلا شبیه دختر دانشجویی که تازه وارد دهه بیست شده بود نیستم. هیجان و خنده و امید توی اونروزها حرف اول رو میزد. رانندگی باسرعت ۱۵۰-۱۶۰ توی جاده ی دانشگاه و رکورد زمان رسیدن...
-
یک روزمره ناقص
شنبه 25 اردیبهشت 1400 13:46
همیشه عادت داشتم از اتفاقات و حس های خوب زندگی ام بنویسم چون اعتقاد داشتم با نوشتن از خوبی ها و زیبایی ها ، این حس ها ی مثبت رو توی زندگیم پر رنگ تر میکنم. ولی این روزها خیلی دوست دارم از روزهای بارداری ایی قبلی ام بیشتر بدونم و اینکه یادم بیاد چقدر شاید شرایط الانم بهتره ! ولی هر چی میخونم میبینم همیشه همه چیز اونقدر...
-
تعدیل
سهشنبه 7 اردیبهشت 1400 20:20
بعضی روزها خیلی غمگین ان. با وجود اینکه باد خنک بهاری می پیچه لابه لای درخت ها و من زیر درخت مو نشستم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم و نسیم بهاری اونقدر نوازشگرروحم رو نوازش میده بازم احساس میکنم از شدت ناراحتی روی پله ها مچاله شدم و با تاریک شدن هوا سر دردم هم بیشتر میشه. دیروز همکار شوهرم زنگ زد و گفت که مدیرشون...
-
اردیبهشت 1400
یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 08:37
1 اردیبهشت 1400: همیشه فروردین واسم قشنگه ولی مود من هم درست مثل هوای فروردین خیلی متغییره، ولی اردیبهشت تقریبا حس های خوب توی وجودم تثبیت میشه و خواب آلودگی فروردین میشه نشاط و سحر خیزی :) ١-٢ هفته ایی هست که خدا رو شکر از لحاظ جسمی هم حالم خیلی بهتره و همین باعث میشه کلی حالم بهتر باشه و به کارهام بهتر برسم، بیشتر...
-
١٤٠٠
یکشنبه 22 فروردین 1400 12:32
-
بارون بارید
پنجشنبه 21 اسفند 1399 09:19
-
روزهای ساده
شنبه 16 اسفند 1399 11:06
بعد از دوتا مهمونی پشت سرهم دیشب خیلی خسته ساعت ۱۱ روی تخت دراز کشیدیم و جزو معدود دفعاتی بود که خیلی سریع خوابم برد و از سروصدای امیروالا و همسرم هم بیدار نشدم. ساعت ۱۲/۵ بود که امیروالا صدام میزد. مامان مامان چایی اوردم . بیدار شدم و دیدم با سینی چایی که دوتا فنجون چایی توشه کنارم نشسته. و اون چایی نیمه سرد و تلخ...
-
روزمره
دوشنبه 11 اسفند 1399 08:34
ساعت نزدیکه دوازده میشه و با وجود اینکه خوابم نمیاد مسواک میزنم که بخوابم. همسرم امشب شیفته و من امیروالا تنهاییم. با اینکه دیگه به شبهای تنهایی عادت کردم و ترسی ندارم ولی همون قدر هم عادت کردم شب هایی که همسرم نیست تو اتاق امیروالا بخوابم.برق ها رو خاموش میکنم و تنها روشنایی ال ای دی های تخت امیروالاست. میبرمش...
-
بارون بارید
یکشنبه 28 دی 1399 16:21
نگاهی به یادداشت های پارسال بهمن می اندازم، خیلی حس خوبی بهم نمیدن، سرزندگی خاصی ندارن، فقط نوشتم تا مجبور باشم شاد باشم ... اما دوسال پیش این موقع ها حالم خیلی بهتر بوده، حتی اگه از موضوع شادی ننوشته باشم. بزرگترین اشتباه ما در دوران کرونا ، قرنطیه کردن روحمان بود، الان به یقین رسیدم که چقدر اشتباه زندگی کردم این یک...
-
ربات کرونایی
یکشنبه 21 دی 1399 09:00
بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم بریم دیدن خانواده هامون، سه شنبه ساعت ٦/٥ راه افتادم سمت محل کار همسرم و سوارش کردیم و رفتیم شهرستان مادر شوهرم اینا، توی راه هم فلافل پخته بودم و ساندویچ خوردیم. ساعت ١٠/٥ بود که رسیدیم ، برادر شوهر هم اونجا بود، امیروالا هم خیلی خوشحال بود و از ذوقش ساعت ١/٥ وقتی دید همه خوابن اومد پیشم و...
-
دانشگاه دهه هشتادی ها
چهارشنبه 26 آذر 1399 20:03
برای اولین بار یه شاگرد پسر دارم که مجازی بهش تدریس میکنم، امسال کنکور داره و کلی مشکل توی زندگیشون دارن. (توی پست های قبلی نوشتم، شاگرد مشترک من و همسرم هست )، چند روزیه مامانش بیمارستان بستری شده و قراره حالا حالا ها هم بیمارستان بستری باشه ، چرا ؟ نمیدونم ! این پسر بیش از حد درون گرا و ساکته و کار کردن باهاش خیلی...
-
شروع دوباره
سهشنبه 25 آذر 1399 22:03
وقفه ی طولانی بین هرکاری بیافته باعث میشه از حس و حال اون کار اونقدر دور بشی که برگشتن به عادت حتی چندین و چندساله خیلی سخت بشه. بارها صفحه ی وب لاگ ام رو بالا اوردم تا بنویسم کلی حرف و روزمرگی برای نوشتن دارم ولی انگار بیشتر به ننوشتن عادت کردم و دیدن واسم راحت تر شده، همین یکی از دلایلیه که وقتی بعد از شاید یک هفته...