یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

چای وررسن

به ترکی به هم میگویند که برویم چایی،بخوریم و من که خودم رو سرگرم گوشی نشان میدهم به این فکر میکنم تا ساعت ۵ چطور اینجا بمونم و  چقدر دلم چایی میخواهد. فن اتاق با صدای بلندی روشن میشود و کمی از بوی مواد شیمیایی که پیچیده بود رو با خودش می برد. فکر کنم اسمش نازلی بود ، دختر مو خرمایی که موهای بلندش را با کش آبی بسته بود. برایم چایی می آورد ، تشکر میکنم و  قبل از اینکه ذوق من را ببیند می رود.  و چقدر چایی عطر دار خارجی اش توی لیوان کمرباریک کدر  بهم چسبید. به این فکر میکنم که شاید اگر شرایط طور دیگری بود حاضر نبودم چایی را از فکر تمییز بودن یا نبودن لیوان، بنوشم. 

به همسرم زنگ میزنم که کارم اینجا طول میکشد و شما باید بروی دنبال والا، کلافه میشود و غر میزد. صبح که می آمدم میگفت یک روز شد تو خانه بمانی ! مثل یک زن خانه دار بمان کنار هم باشیم، به کارهای خانه برس. من سکوت کردم ولی در دل گفتم سالی یک بار میروم آرایشگاه دیگر این حرفها را ندارد.

روز پدر را با یک روز تاخیر جشن گرفتیم. خیلی وقت بود که بساط جشن در خانه ی ما برپا نشده بود. و این جشن کوچک که به یک جعبه شیرینی کروات زده و کادو ختم میشد برای شروع خوب بود.

دخترها بالای سرم از روز ولنتاین می گویند و من نمیفهمم که دقیقا در مورد چی حرف میزنن. به فکر میروم. نیمی از ذهنم میگذرد که این مسخره بازی ها چیست؟ روز عشق ! خب که چی ؟ لوس بازی ، اه.و آن نیم اصیل تر وجودی ام میگوید چقدر قشنگ که میشود همدیگر را دوست داشت و از داشتن کسی که دوستش داری از خودش تشکر کنی. و دلم هوای روزهایی که جوانتر بودم را میکند که چقدر انرژی و انگیزه برای جشن ها داشتم. چقدر با هدیه دادن و گرفتن ذوق میکردم و سرشار از عشق میشدم. درست مثل دوستم دیروز ، وقتی هدیه ی تولدش را دادم از خوشحالی بغض کرد و چند بار بغلم کرد ، هدیه ی ناقابلی برای او شاید دنیا عشق بود . آنقدر که بعدش هم زنگ زد و از والا به خاطر رایحه ی خوبی که برایش انتخاب کرده بود تشکر کرد.

خانم آرایشگر میپرسد مجردم یا متاهل؟ و من لبخند رضایت میزنم. وقتی سنم را میفهمد میگوید فکر میکردم نهایتا ۲۴-۲۵ سن داشته باشی و من بازهم ذوق میکنم.به خودم در آینه خیره میشوم و به خودم میگویم راست گفت بیشتر از ۲۵ بهم نمیاد. پس باید سرزندگی همان روزها را داشته باشم.

میگوید هوا خیلی سرد شده ، من هم تایید میکنم. صبح که رسیدم جلو در آرایشگاه خلوت بود.ماشین را روی برفهای کنار خیابان پارک کردم و چند دقیقه ایی منتظر ماندم در سالن باز شود.آسمان صاف بود ولی ریز ریز برف می بارید. به جز برفی که چهارشنبه بارید امسال اینجا برف درست حسابی نیامد و من مدام داستانهای عباس معروفی برایم تداعی میشد از آن سال‌ها ی تبریز که ۲ متر برف می آمد و اسمش میشد سر سیاه زمستان. 

پ.ن: این مدت درگیر امتحانات و ویروس جدید عجیب غریبی که حسابی آدم را از پا می انداخت بودیم. دو بار سرم زدم و دو روز کامل خواب بودم. و هر روز با خودم فکر میکردم ممکنه دوباره خوب شوم؟

پ.ن: رویا اگه میخونی من رو، چی شد کجا رفتی؟