یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

اولین مشق

یک شنبه مربی والا  زود نیومد و من مجبور شدم  تا ۸:۴۵ اونجا بمونم. از والا خداحافظی کردم و رفتم و اون هم تا لحظه ی آخر سفارش می‌کرد که به بابا بگو زود بیاد دنبالم . ۹:۳۰ رسیدم سر کلاس . این تاخیر من اصلا به مذاق  استاد خوش نیومد. اوضاع وقتی بدتر شد که چند نفر هم بعد از من اومدن و استاد مدام غر زد . 

دوشنبه به مربی والا دوباره یادآوری کردم که اگه میتونه فردا زودتر بیاد. گفت حتما. و اومد. ما ساعت ۸:۱۵ رسیدیم  و مربی اش اومده بود. ولی والا می‌گفت نرو. چندبار گریه افتاد . بغض کرد . ساعت ۸:۳۰ بود و والا حالش مدام از رفتن من بدتر میشد با خودم گفتم باید یه باره برم و اینطوری اوضاع بدتر میشه . ‌خداحافظی کردم و رفتم. والا گریه میکرد و صدام میزد. و من همون طور اشک هام بدون پلک زدن تند تند روی زمین میریخت ا ز پیش دبستانی اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و نصف مسیر رو با صدای بلند گریه کردم. چند سالی بود که هیچ اتفاقی نتونسته بود اینطور روحم رو به درد بیاره... زنگ زدم پیش دبستانی مربی گفت والا خوبه و الان هم پیش منه. تا رسیدم به دانشگاه هنوز بغض داشتم و هر از گاهی بی اراده چشم هام تر میشد ولی ترس از قرمز شدن  و ورم بیش از حد چشمهام باعث میشد خودم رو کنترل کنم. 

از پسر پیرهن آبی که شبیه مامور های اطلاعاتی بود و هر روز صبح میچرخید تا تعیین کنه کجا ماشینت رو پارک کنی خبری نبود. برای همین جلوی پله های دانشکده ماشین رو پارک کردم و با عجله رفتم. یکی از بچه ها خرامان خرامان میرفت و مدام برمی‌گشت به من نگاه می‌کرد. گفتم شاید میخواد باهم بریم سر کلاس که استاد کمتر غر بزنه. سلام علیک کردیم که گفت استاد نمیاد ... کل بغض من یک دفعه شد عصبانیت .... داشتم منفجر میشدم و صدای گریه والا هنوز توی گوشم بود. چندتا از بچه های دیگه جلوی در دانشکده ایستاده بودن. هرکدوم داشتن میگفتن که کجا برن. میخواستم برم سر کلاس که درس بخونم ولی عصبانی تر از اون بودم که بدون گفتن حرفم سر جام بشینم.  رفتم آموزش و گفتم اطلاع دادن اینکه استاد امروز نمیاد اصلا کار سختی نیست. ما لیسانس نیستیم که کل کارمون درس خوندن باشه. بچه های ارشد یا شاغل ان یا کلی برنامه و کار دیگه دارن که برای تک تک لحظه هاشون برنامه ریزی کردن. مسئول آموزش هم بهم حق داد و گویا خودش هم ناراحت بود و می‌گفت استاد ۵ دقیقه قبل از کلاس به من خبر داده . کلی حرف زد و گفت من حتما توی جلسه میگم این موضوع رو ولی خودتون هم به رئیس دانشکده بگین . آدم منطقی هست. رفتم اونجا ولی نبود . نمیدونم چرا به خودمون اجازه میدیم وقتی به جایی رسیدیم راحت حق بقیه رو ضایع کنیم و اسمون مهم نباشه ؟ نمیدونم چرا وقتی باهامون اینطور برخورد میشه ، سکوت میکنیم و  اعتراض به رفتار اشتباه بالا دست آخرین و یا حتی محال ترین گزینه امون میشه. 

شاید برای اولین بار در عمرم پیش خودم گفتم بابت حقی که از ماضایع کردی نمی بخشم... چون چهره و گریه های والا از جلوی چشمم نمی‌رفت.

استاد ریاضی مهندسی هم درس داد و گفت میانترم یک روز به جز روز کلاس هاتون بیاین. همه نگاه کردن و بازهم کسی اعتراض نکرد. تا اینکه من  گفتم استاد همون روزی باشه که دانشگاه هستیم . گفت باشه ساعت ۲،  سه شنبه. گفتم کلاس داریم  ۴ به بعد. گفت من نیستم دیگه. شنبه من وقتم آزاده... باز فقط من مخالفت کردم... و بالاخره یکی دیگه از آقایون که گفت شاغلیم و استاد گفت به من مربوط نیست. یا درس یا شغل !یکم هم همه شد . استاد با لج قبول کرد و گفت باشه همون روز.  من هم کمتر درس میدم. پیش خودم فکر کردم احتمالا استاد بعدا میگه فلان مبحث رو خودتون بخونید من وقت نمیکنم درس بدم.

بعد از کلاس رفتم مسجد نمازم رو خوندم . کلا ۴ نفر هم نبودیم. یاد دوران دانشجویی لیسانس افتادم که حداقل ۷-۸ ردیف صف بودیم واسه نماز... ولی این روزها همه چیز خیلی تغییر کرده نه به اندازه ی ۱۰ سالی که گذشته....

نهار رفتم بوفه سه تا ساندویچ گرفتم که بعداز ظهر برم خونه باهم بخوریم.اینجا اسم مکان هاشون با چیزی که توی ذهن من هست فرق میکنه . مثلا توی رزو غذا یکی از مکان ها سلف ِ که طبیعیه یکی دیگه تاک ... که من اصلا نمیفهمم منظورشون کجاست ! یا اینکه به سایت میگن خدمات ماشینی! 

قیمت ساندویچ های دانشگاه آدم رو یاده دهه ۸۰ می‌اندازه.  که با ۱۰۰ ت میشد سه نفر بریم فست فود با نوشیدنی بخوریم و پولمون بقیه هم داشته باشه. ساندویچ ها رو گذاشتم توی ماشین.خودم اصلا اشتها نداشتم. 

بعد از کلاس آخرم یکی از بچه ها گفت شما چرا فیلتر شکن استفاده نمیکنی؟ (چون همه تمرین ها و اطلاعات و ... توی گروه واتزاپ و تلگرام و اینهاست.) گفتم نمیخوام خودشون فیلتر کنن بعد من ازشون فیلتر شکن بخرم. حس میکنم دولبه ازم کلاه برداری میشه. گفت فکر کردم به خاطر اینکه غیرمجاز و اینهاست استفاده نمی‌کنید. و بعد گفت من فیلتر شکن رایگان دارم واستون میفرستم شاید لازم شد ازش استفاده کنید.

وقتی رسیدم خونه ، همسرم و بچه ها دم در بودن و در پارکینگ هم واسم باز کرده بودن :)) کاملا معلوم بود که چقدر منتظرم بودن. با اینکه خیلی خسته بودم و دیشب فقط ۵ ساعت خوابیده بودم وبه خاطر گریه صبح چشم هام میسوخت بهشون گفتم بیاین بریم پارک ساندویچ بخوریم. یارا خیلی بی حال بود. تب داشت. همسرم میگفت از صبح اینطوریه. دیشب هم تا صبح درست نخوابید ازبس سرفه کرد. بعد از خوردن ساندویچ هامون رفتیم دکتر. 

من اینجا تا حالا ۵ بار دکتر بچه ها رو عوض کردم و هنور دکتر خوب پیدا نکردم. یکی اصلا معاینه نمیکنه، یکی فقط داروهای بی ربط مینویسه ،یکی زورش میاد دارو بنویسه،  یکی تمام حواسش اینه که فاصله ات کم نشه که خطری واسه خانم دکتر نداشته باشی ، یکی حتی چراغ های مطبش رو هم روشن نمی‌کرد،  یکی پرونده تشکیل نمیده یکی دیگه تشکیل میده ولی روی کاغذ منشی دست نویس اسم و فامیل و ... نوشته .... خلاصه که هر بار بچه ها مریض میشن عذابیه واسم که پیش کی برم. 

خدا روشکر مطب خلوت بود و سریع ویزیت شدیم. و مثل همیشه بعد از ویزیت از برخورد دکتر پر از حس بد بودم. داروخونه خیلی شلوغ بود. یارا هم مدام میخواست عرض اندام کنه. کارت بانک رو از دستم می‌گرفت و خودش تحویل مسئول مربوطه میداد. خانم دکتر هم کلی به ترکی باهاش حرف می‌زد و من فقط لبخند کمی عصبی شاید میزدم از اینکه اصلا متوجه حرفهاش نمیشدم. بعد از تحویل دارو متوجه شدم داروها رو کم داده و واسه اصلاح فاکتور باید باز هم معطل میشدم. 


صبح که بیدار شدم با خودم فکر کردم که اصلا حال صبحانه و نهار آماده کردن واسه والا رو ندارم. برای همین صبحانه رو خونه بهش دادم و تصمیم گرفتم ظهر زودتر برم دنبالش که نهار خونه باشه. وقتی می‌گفت من امروز نمیخوام برم پیش دبستانی توی دلم میگفتم منم اصلا حالشو ندارم ببرمت ... باهاش بحث نمیکردم  و وقتی می‌گفت نمیرم خودم رو به نشنیدن میزدم‌ . آماده شدیم و اسنپ گرفتم. وقتی رسیدیم گفتم میمونم برو سر کلاس. ولی نمی‌رفت.  با کلی صحبت و صبر بالاخره رفت طبقه بالا سر کلاس. ولی هر نیم ساعت یک بار با چشم های پر از اشک میومد تا از بودنم مطمئن بشه. سارا هم اومد و مامانش توی اتاق انتظار اولیا موند. مهیسا هم اومد ولی مامانش رفت. کل روز رو مهیسا روی مبل جلوی در نشسته بود و با هیچ کس حرف نمیزد . حتی سر کلاس هم نرفت.از فکر اینکه روزهایی که من نیستم والا هم اینطور تنها میمونه یا نه حالم بد میشد. البته نه تنها از مربی ها از بقیه مامان ها می‌شنیدم که وقتی من نیستم والا تمام وقت سر کلاسه ! 

ساعت ۱۱/۵ بود و از شدت دست درد به خاطر بغل کردن مدوام یارا و اینکه باید مدام میکشیدمش که توی سالن بازی نره ، روی زمین نخوابه و .... کلافه شدم و به والا گفتم بریم خونه. باورش نمیشد که امروز اینقدر کم مونده بود پیش دبستانی. برگشتیم خونه و نهار آماده کردم و والا مشغول تمرین کردن مشق هایی بود که امروز بهشون داده بودن. یه نگاهی به صفحه ایی که روبروش بود کرد و گفت : کاش من می مردم و اینقدر درس نمیخوندم.

پشتم رو کردم بهش و مشغول سیب زمینی پوست کندن شدم تا خنده ام رو نبینه. دوباره گفت: 

من باید تا شب بنویسم ؟ تو میخوای من رو خسته کنی . تو میخوای منو منفجر کنی ؟

و من کل تلاشم این بود که نفهمه چقدر از حرفهاش خنده ام گرفته. تند تند می‌نوشت و غر میزد. گفتم مامان جون اگه خسته ایی ننویس بذار واسه وقتی که دوست داشتی .

ولی اون می نوشت و غر میزد  ...

عکس نوشت : قسمتی از تمرین والا برای نوشتن حرف س بود که تبدیل به آژیر یا تایر ماشین شده :))