یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزمره

شب ساعت ٩ امیرحافظ رو می برم بخوابونم، همسرم هم امیروالا رو . امیرحافظ خوابش برده ولی امیروالا تازه داره کتاب انتخاب میکنه . میرم پیششون، میگه دوتاتون پیشم بخوابین، بابا واسم کتاب بخونه، مامان تو هم بیدار باش و گوش کن . همسرم کتاب فرانکلین و روز درختکاری رو میخونه ! هر بار بعد از خوندن این کتاب میگم حتما آخر سال یک نهال میخرم و باهم میکاریم . مدام چک میکنه که بیدار باشم . همسرم به وسط های کتاب نمیرسه و میگه تو بخون. میخونم و همسرم خوابش میبره ! کتاب تموم میشه ، خودش رو توی بغلم جا میکنه و میگه ، هر دوتاتون پیشم بخوابین، از پیشم نرین ! 

یاد اون شبی میافتم که میگفت تو همه اش از پیش من فرار میکنی.

خوابش که میبره میرم سر درسم، ویس استاد رو گوش میکنم دو سه جلسه ایی هست که دیگه از کلاس چیزی نمیفهمم، چون علاوه بر ویس نیاز به تصویر هم هست که بفهمم.  کلافه میشم، همسرم بیدار میشه و تلویزیون رو روشن میکنه ، فوتبال . من میرم میخوابم و اون نمیدونم تا کی بیدار میمونه تا فوتبال ببینه.

صبح با حجم زیادی از خوابی که میبینم بیدار میشم، تو خواب همسرم میگفت نتایج ارشد رو زدن. و من نگران بودم که امیروالا بیدار بشه و ببینه پیشش نیستیم، بلند میشم، که امیروالا میاد توی اتاق ما ! لباس هاشو عوض میکنم و میره پیش همسرم میخوابه ! 

ماشین لباسشویی رو روشن میکنم ، غذای امیرحافظ رو آماده میکنم، چایی دم میکنم و میام سراغ درسی که باید بفهمم و کمتر از یک ماه تا شروع امتحانها مونده. 

پ.ن : این روزها مثل خیلی از روزها که این جمله تکراری رو خودم حتی نوشتم، حال خیلی ها بده ، از آوار مترو پل ، گرونی و سلام فرمانده … ولی نشر اتفاقات بد جز کینه و حال بد واسمون چیزی نداره ، پس تلاش کنیم خودمون آدم های درستی باشیم و راه درست رو برای مقابله با این ظلم ها پیش ببریم اینطوری خودمون هم به خودمون ظلم میکنیم، به همسرم میگم اگه ترس از آینده بچه ها نبود منم میرفتم و جزو معترضین بودم…