یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پاییز

از کافی نت دانشگاه میام بیرون.کیف ام رو روی دوش ام میندازم.هدفون رو توی گوشم فرو میکنم.پاییزه اونم غروب پاییز.نسیم خنک پاییز با صورتم بازی میکنه.عینک دودی دیور ام رو میزنم و محکم قدم برمیدارم.انگاری که هیچ کس نمی تونه مقابلم بیاسته... یه آهنگ رو چند بار پلی میکنم. از کافی نت دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس ..  (نوشته شده در ۱۶ مهر به یاد حال و هوای ۱۰ سال پیش)

برداشت اول:جمع صبح بود، ساعت حدود ٩بود و واسه من و امیروالایی که از ٦ صبح بیدار بودیم حکم لنگ ظهر رو داشت، تنها توی خونه حوصله امون سر رفته بود، شال و کلاه کردیم و رفتیم خانه بازی سر کوچه امون اما بسته بود، برگشتیم خونه، امیروالا میگفت تو کوچه باشیم، منم جلوی در خونمون نشستم و اون برای خودش بازی میکرد، یه خانم مسن که یه نون سنگک دستش بود از کنارم رد شد و زنگ همسایه امون رو زد، نمی شناختمش ولی باهم سلام احوال پرسی کردیم، شهین خانم در رو باز کرد و رفت داخل.همیشه یکی از آرزوهام این بود صبح چایی بزارم و خواهر، یه دوست و ... با یه نون سنگک بیاد خونمون و کلی از روزمرگی هامون حرف بزنیم .

از پنج شنبه شونه ی سمت راستم عجیب درد گرفته بود طوری که دست راستم کلا از کار افتاده بود.شنبه رفتیم دکتر و دارو داد.گفت واسه تشخیص دادن خیلی زوده و بدون عکس نمیشه حرفی زد یک ماه دیگه بیا ببینم چطوری میشه.و با اصرار ما گفت ممکنه دیسک گردن باشه.از اون روز فقط به این فکر میکنم که بالاترین چیزی که داریم همین سلامتیه.خیلی از خواسته هام و آرزوهام با همین دست راستم محقق میشه پس من نباید دیسک گردن داشته باشم.دارو ها رو گرفتم ۳۵۰ هزار تومن!!! ولی ۲-۳ روز اول مسکن ها خوردم و بقیه اش  فقط تقویتی ها روخوردم.البته از درد زیاد و اینکه همسرم قرار بود چند روزی نباشه همون روز مجبور شدم کورتن زدم.

از تفریحات ما :روی تخت نشستیم و پسرم جعبه ی دستمال رو اورده و دونه دونه دستمال در میاره و چنان ملچ و ملوچ میکنه حین خوردنشون که انگار داره چلو گوشت میخوره. و اینقدر پسرم مهربونه که مایده ی بهشتی اش رو چند ثانیه یک بار به من هم تعارف میکنه و در راستای تعارفی بودن ذاتی ما ایرانی ها فکر میکنه دارم تعارف میکنم و به زور چندتایی هول میده توی دهنم و اصرار که بخورررر

برداشت دوم:امروز توی فرودگاه منتظر بودیم.کنار یک بوته ی گل بودیم.که چندتا کارگر از پشت حفاظ ها با ماشین مخصوص مشغول آبیاری بودن.پسرم گل می چید و می دوید بهشون از پشت حفاظ گل میداد.یکم که دور شدن پسرم گل به دست دنبالشون میدوید و داد میزد آقا وایسااا

پ.ن:از ۱۶ مهر این نوشته توی چکنویس بود تا سر فرصت کامل و پست بشه ولی اینقدر این پروسه طولانی بود که اصلا نمی دونم چی به چی شد.