یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

آب خراب

پنجره رو که به خاطر گردو خاک و گرما بسته بودم ،باز میکنم. باد خنک میزنه به صورتم و موهام رو پخش میکنه. خنکی اش شبیه بارونه! بوی دود و کباب تو خونه می پیچه. پرده ها رو میکشم و خونه پر نور تر از قبل میشه. لبخند میزنم و نفس عمیق میکشم. کل وجودم رو از هوای تازه پر میکنم.

یارا روی طاقچه میشینه و همه ماشین هایی که جمع کرده بودم توی سبد با دقت پرت میکنه وسط خونه. و هربار با افتادن ماشینی خودش شگفت زده تعجب میکنه و نچ نچ ایی که میگه یعنی میدونه کارش خوب نیست.

صدای زنگ میاد و من میدونم که همسایه واسمون کت و بال اورده. خیلی وقت بود میخواست بپزه. از اون روزی که پسرش دیده بود خانم های همسایه دور هم جمع شدن و کباب میپزن و به اون چیزی نداده بودن.

حسین پسرهمسایه است. یه پسر ۹ ساله ی تپل با موهای فر که زیرپوش آبی رنگش خیلی بیشتر از سنشه ،انتظار دارم یه مرد جا افتاده وقتی داره جلوی تلویزیون تخمه میشکنه این طور لباس بپوشه. 

توی بشقاب لای نون لواش چندتا کت گذاشته و توی کاسه ی بلوری که قبلا والا خودش چندتا آلوچه و آلبالو شسته بود و واسشون برده بود ، پراز آلبالو بود. میگه ببخشید اگه کمه.

کلی تشکر میکنم و سعی میکنم هیجانم رو چندبرابر نشون بدم که بچه از کاری که کرده خوشحال باشه.

سارا زنگ میزنه و با والا از واکسن ۶ سالگی که چقدر سخته میگه و والا از مریضی سختی که پشت سر گذاشته. از اون شربت تلخی که به گفته خودش وقتی میخورد انگار یکی دستش رو داره زخمی میکنه . و از اون آبی که به خاطر کیدی لاکتی که توش حل میکردم بد مزه میشد و به قول خودش مزه ی آب خراب میداد.

بعد از ظهر بود که دوستم پیام داد استاد نمره های نهایی رو زده . اولین امتحانم رو ۱۸.۵ شدم و آخری رو ۱۷ . لبخند رضایت بخشی میزنم و ذوق زدگی ام موقع حرف زدن با دوستم حسابی مشهوده. چند دقیقه نمیگذره که موبایلم زنگ میخوره. اسمی که میافته "دکترپلیمر". آقایی که فامیلش رو نمیدونستم و فقط میدونستم دانشجوی دکتری پلیمره! قرار بود یکی از تمرین های الاستیسیته رو واسم بفرسته . که بعد از کلی گشت و گذار به این نتیجه رسید که بعد از تحویل به استاد پاکشون کرده. نمره ی اون هم ۱۷ شده ! خیلی جالبه ما ۳ نفر ۱۷ شدیم. قطع به یقین میدونم بالاتر از ۱۷ نداشتیم. 

درسته بیش از ۱۷ ، ۱۸ زحمت کشیدم. ولی راضی ام ، خیلی راضی ام و بعد از کمتر از یک هفته ی سخت روزهای خوب تابستان واسم داره شروع میشه. 

یارا اشاره میکنه به در حیاط و میگه بریم. میگم روسری ندارم . میره و من محو تماشای سرسبزی و حرکات رقصان درخت ها میشم که میبینم با مقنعه ام میاد سراغم و میده بهم و دوباره میگه بریم.