یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

به وقت ۱۷ شهریور

فایل هایی که استاد گفته بود رو بالاخره ساعت ۱۰ دقیقه به دوازده شب آماده میکنم و واسش میفرستم. میدونم که کلی ایراد داره ولی چاره ایی نیست.

امیروالا مدام خمیازه میکشه ولی نمیخواد بخوابه. باهم مسواک میزنیم و دستشویی میره. یادم میافته شهریه دانشگاه.... 

قراره واسش کتاب بخونم تا بخوابه. برق ها رو خاموش کردیم. مامان بابام خوابیدن. به امیروالا میگم الان میام. شهریه رو پرداخت میکنم. سایت کنده ۱۵ دقیقه ایی طول میکشه. میرم تو اتاق امیروالا. کلید دوچرخه اش دستشه و خوابش برده.... 

گریه میکنم.... میخواستم باهاش حرف بزنم.... میخواستم بهش بگم که فردا که بیدار میشه من و باباش رفتیم بیمارستان ... تو خواب و بیداری بهش میگم.... میگه باشه و میخوابه.... و این اولین باریه که امیروالا بدون من و باباش از خواب بیدار میشه.... ای کاش کرونایی نبود و فردا سه تایی باهم میرفتیم بیمارستان... بی خواب شدم و بغض دارم... نمیدونم چرا!!

حس عجیبیه... درسته که دقیقا چهارسال پیش همین موقع ها از درد و تهوع خوابم نمی برد و ساعت ۲ رفتم بیمارستان و ساعت ۶ امیروالا جانم به دنیا اومد... ولی منتظر نبودم حتی فکرش رو هم نمیکردم که قراره امیروالا به دنیا بیاد. اما الان منتظرم . منتظر فردا که ساعت ۶ برم بیمارستان و امیرحافظ جانم انشالله به دنیا بیاد. نبودن امیروالا پیشم و چشم انتظار امیرحافظ بودن حس عجیبی رو تویی وجودم شکل داده که نمیذاره بخوابم و فقط بی وقفه خدا رو شکر میکنم و دعا میکنم... 

خدایا با تمام وجودم ازت میخوام فردا امیرحافظ م در صحت و سلامت کامل به دنیا بیاد.