یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

درد هایی که تمام شد

این چند روز اینقدر خبرهای بد شنیدیم که دیگه نمیخوام اینجا تجزیه و تحلیل کنم.شهادت سردار سلیمانی،مرگ ۵۰-۶۰ نفر توی تشییع جنازه اش ،حمله ایران به پایگاه آمریکا،سقوط هواپیما درست بیخ گوش ما.صبح با شنیدن صدای انفجار از خواب پریدم...اینقدر همه مرثیه سرایی کردن که دیگه فکر میکنم واقعا کافیه تحمل این هجم از غم و ناراحتی... بدتر از همه نظرات کارشناسی مردم که غالبا بدون هیچ اطلاعاتی حرف میزنن... بگذریم!

در کنار همه ی اتفاقات بد خودم هم روزهای خوبی نداشتم.و تیر خلاص دیشب بود.وقتی توی آسانسور لب هام رو به هم فشار میدادم تا گریه نکنم.سوار ماشین شدم .همسرم داشت با برادرش در مورد جزییات اتفاق صبح حرف میزد(سقوط هواپیما).به بیرون نگاه میکردم و خودم رو سفت نگه داشتم.همسرم پرسید دکتر چی گفت ؟ بغضم شکست.خیلی از مسیر رو گریه کردم .سبک شدم... ولی حالم بد بود.

امروز صبح که بیدار شدم با خودم کنار اومده بودم.گفتم خدایا هر اتفاقی قراره بیافته امیدوارم خودت کمک ام کنی که به مصلحت تو راضی باشم. دوباره آرامش و امید تو وجودم زنده شد.

امروز هوا واسم هوای روزهای مجردی بود.همون روزهایی که با خواهر هام روی تخت زیر درخت توت می نشستیم و چایی میخوردیم با انواع شیرینی و شکلات.بازی میکردیم از منچ و پاسور گرفته تا راز جنگل...دکتر دیشب بهم گفت قندت هم بالاست باید دور شیرینی و شکر رو خط بکشی.پس من چایی رو با چی بخورم ؟

هفته ی پیش هم پیش خانواده ام بودم با اینکه خوش خبر رفتیم اما خبرها و اتفاقات خوبی انتظارم رو نمی کشید. از دوستهایی که برای دیدن هم لحظه شماری میکنیم و موقع قرار گذاشتن یک باره همه غیب میشن و قراره باهام هماهنگ کنن و هنوز هم که هنوزه خبری ازشون نیست خسته شدم.

ولی بعد از همه ی این سختی ها که البته هنوز هم ادامه داره،تمام تلاشم اینه که همون دختری باشم که توی عکس قاب شده روی شومینه پرانرژی و محکم داره لبخند میزنه.

+شاید بعدا گفتم چه اتفاقی واسم افتاده.شاید هم هیچ وقت ازش حرفی نزدم .