یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

تغییر

مامانم حدود یک ماهه که مهمان ماست، قرار بود خیلی زودتر از اینا برن ولی به خاطر کرونا موندگار شدن و این واقعه ی دلچسبی بود واسم.  یادمه وقتی با خانواده ام توی یه شهر زندگی میکردم توی ناخودآگاهم خیلی دوست نداشتم پیشم باشن و تنهایی خودم رو به باهم بودن ترجیح میدادم، دلیل اصلی اش هم این بود که مادر من یک معلم بود و شخصیت یک معلم جدی رو همیشه داشت، از اینکه مامانم توی کارهام دخالت میکرد به خصوص اوایل که من خیلی دوست داشتم استقلال داشته باشم  اصلا خوشم نیومد و خیلی وقت ها باهم بحثمون میشد و من هم متاسفانه همیشه یک شخصیت تدافعی داشتم در برابر همه چیز به شدت هم انتقاد نا پذیر بودم، این حس روز به روز کمرنگ تر شد ولی با اینکه تهران هم بودیم خیلی دوست نداشتم به مدت طولانی خونه ی ما بمونن، واقعا دلیل مشخصی هم نداشتم و هنوز هم نمیدونم چرا ! وقتی از ٣-٤ روز بیشتر خونه ام میموندن مدام لحظه شماری میکردم که برن ! 

توی این سال ها خیلی چیزها عوض شد ، هم من عوض شدم هم مادرم، هر دوی ما بسیار انتقاد نا پذیر و یک آدم همه چیز دون بودیم که اصلا اجازه نمیدادیم طرف مقابل عرض اندام کنه و همیشه در توجیح رفتارمان انقدر تلاش میکردیم که طرف مقابل خسته میشد و به باشه تو راست میگی ختم میشد. 

ولی این یک ماه که مامانم خونه ی ما بود ، شاید برای اولین بار توی این ٣٠ سال از وجودش لذت بردم و واقعا دلم نمیخواد از پیشم برن ، چون با هم بحث نمیکنیم، مامانم فقط تلاش میکنه کمکم کنه و من هم اجازه میدم اونطوری که دوست داره کمک کنه ! توی کارهام خیلی دخالت نمیکنه و من هم خیلی جاها نظرشو میخوام و به حرفهاش گوش میکنم و فکر میکنم.

مثلا چند شب پیش که همسرم شیفت بود مادرم میگفت ماشین ظرفشویی اتون رو کار بزارین (چون آشپزخانه جای ماشین ظرفشویی نداشت ، ما ماشین ظرفشویی رو توی انبار گذاشته بودیم ) مامانم میگفت شما خیلی ظرف کثیف میکنید و خیلی اذیت میشی  اینطوری، ممکنه ماشین ظرفشویی ات هم توی استفاده  نکردن طولانی مدت آسیب ببینه. اگه آدم قبلی بودم به حرفهای مامانم فکر نمیکردم چون تصمیمم رو گرفته بودم و در اوردن ماشین ظرفشویی از ته انبار کار خیلی سختی بود، ولی با حرفهای مامانم رفتم توی اینترنت سرچ کردم و دیدم بله ، قطعا با این کار یه سری اتفاقات ناخوشایند ممکنه بیافته و این شد که دیروز با همسرم ماشین ظرفشویی رو از انبار بیرون کشیدم و ظهر تا شب دستمون بند بود و هنوز هم نتونستیم نصب اش کنیم ! 

و ای کاش هر دوی ما زودتر میفهمیدیم خوب بودن باهمدیگه چقدر راحتتره ! 

الان هم مامانم و همسرم و امیروالا رفتن بیرون برای یک سری کارهای محضر و … من هم امیرحافظ رو خوابوندم و خونه رو جارو کردم و چایی دوم رو هم نوشیدم و میخوام ملحفه های شسته شده رو بدوزم … هوا ابریه و منتظر بارونم . 

چندروز پیش برای ارایه قسمتی از کار پروژه ام به صورت تصویری با استادم میتینگ داشتم ، و این اولین باری که باید ارایه شفاهی میدادم و خیلی استرس داشتم ولی خروجی عالی بود و استادم مدام تعریف کرد و حتی گفت من به ندرت دانشجوی کارشناسی که به این خوبی کار کنه دیدم و شما حتی  میتونی با هم مقاله بدیم و حتی میتونی روی بحث بیزنس اش کار کنی و … خلاصه که کلی سرشار از حس های عالی شدم و هنوز هم از حرفهای استادم حالم خوبه . 

چند روز پیش دیدم سنجش استخدام زده و مهندس مکانیک خانم فقط برای دبیر حرفه و فن میخواد ، شاید ١٠ سال پیش اگه بود میگفتم من ؟ دبیر حرفه و فن ؟ عمرا ! در حد من نیست !! ولی الان شگفت زده منابع رو میخوندم تا خودم رو آماده کنم و توی ناخودآگاهم میگفتم حتما این شغل رو قبول میشم و میزنم توی صورت همه ی کسایی که میگفتن که این لیسانس دوم به چه دردت میخوره ؟ ولی متاسفانه مدرک من نهایتا برج ٥ و ٦ آماده میشه و برای این آزمون تاریخ فارغ التحصیلی باید قبل از تیرماه باشه ! و این شد که همه ی این اتفاقات شد یک خیال گذرا ، و همیشه هر وقت خواستم با یک کاری بزنم توی صورت کسی نا کام بودم :دی

بعدا نوشت : توی این مدت که مامانم اینجا بود ، خیلی دلسوزی های مادارانه میکردن و خب این دلسوزی ها باعث یکسری سخت گیری ها میشد ، اینکه اشتباهات کوچیک و بزرگ ما در برخورد با امیروالا مدام گوش زد میشد ، اینکه هر رفتار اشتباه همسرم به شدت دیده میشد و دلسوزی بیش از حد برای من … خب یک جورایی باعث دلسردی من از همسرم میشد، اینکه امروز مامانم رفتن و بعد از ظهر زنگ زدن و گریه میکردن که خیلی دلم واست میسوزه خیلی واسه زندگی زحمت میکشی و خیلی کار میکنی و … یادم باشه برای بچه هام دلسوزی های اشتباه نکنم ما به این دنیا اومدیم که سختی بکشیم تا پرورش پیدا کنیم .