یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

تفییرات هورمونی

بعد از دو روز طوفانی امروز خیلی حال و هوام بهتر بود. نوشتن از تغییرات هورمونی برای من که با روش های سنتی و مذهبی بزرگ شدم و بعد از ازدواج هم همسرم صحبت از این مسایل رو در مقابل نامحرم ها ، خط قرمزی میدونست بین حیا و بی عفتی ! ولی کتمان این موضوع به نظرم خیلی آسیب زننده است. 

چند شب پیش برنامه ایی از شبکه 2 میگذاشت که هر شب خانمی به این برنامه دعوت میشه و قصه ی بچه دار شدنش رو که ممکنه عجیب غریب باشه رو تعریف میکرد! خانمی که مهمان برنامه اشون بود با لحن آروم و سراسر آرامش و لبخند دایمی از روزهای سخت درس خواندن ، کار کردن و بچه داری و بچه دار شدن میگفت. عصبی شدم و به همسرم گفتم : همه ی این ها چرنده! همسرم که با دقت داشت گوش میکرد و حسابی هم متاثر بود با تعجب پرسیدچرا ؟ گفتم چرا همه اش روی مثبت و خوب رو میگن ؟ چرا نمیگه چه شب هایی کلی گریه کرده که دیگه نمیخوام ! چرا نمیگه چقدر خسته شده چقدر مریض شده !! جلوی چند نفر وایساده که پای تصمیمش وایسه ! چند نفر بهش کنایه و سرکوفت زدن ؟ چند بار همسرش گفته ولش کن خودتو انقدر اذیت نکن همین بزرگ کردن بچه ها خودش کلی کاره ! که چی میاد با این لبخند و آرامش از این همه کار سخت طوری حرف میزنه که یعنی همه میتونن! خودش میشه سرکوفتی که ببین چه راحت تونسته همه ی این کارها رو انجام بده ! پس دیگه یه بچه داری ساده این همه آه و ناله نداره!!

همسرم سکوت میکنه و به حرف هام فکر میکنه. برای من که درس خوندن و خونه داری و بچه داری رو باهم دارم انجام میدم ، میدونم که یه زن حداقل ماهی یک بار کم میاره ، عصبی میشه ، بی دلیل و با دلیل گریه میکنه ، دل تنگ میشه ، سردرد و دل درد میگیره ، حوصله ی هیچ کس رو نداره ، عزیزترین های زندگی اش رو بی جهت دعوا میکنه ! حالا هر چی بار مسئولیت بیشتر بشه ممکنه این یک بار تبدیل بشه به بارها !!! و انکار این حس و حق ندادن به خودت وقتی حالت بد میشه ، ظلم بزرگیه در حق خودمون !

هوووف ... بگذریم!

بعد از دو روز طوفانی که بی حوصله و عصبی بودم و سر درد کلافه ام کرد به حدی که کل صورتم و دندان هام از شدت در بی حس شده بود ، امروز با لبخند و یکم سر درد از خواب بیدار شدم. همسرم رفته بود! امیرحافظ غر میزد و به محض دیدن من که بیدار شدم با چشم های گرد خیره شد بهم و خندید. بغلش کردم و رفتیم توی حال. امیروالا هنوز خواب بود. کارهای مربوط به امیرحافظ رو انجام دادم.لاک قرمز رو برداشتم و لاک زدم. زیر کتری رو روشن کردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم. دیشب به خاطر سر درد شدید حتی فراموش کرده بودم ظرف سس رو توی یخچال بذارم و مجبور شدم همه رو توی سطل زباله خالی کنم. ظرف ها رو شستم. کتری جوشید و چایی رو دم کردم. امیروالا بیدار شد. کارتون میخواست. و طبق قرار اول دستشویی ، دست و صورت شستن و مسواک.... که البته از روزی که از تهران برگشتیم مسواک ها گم شده ! و امروز باید بخرم. صبحانه رو آماده کردم.امیروالا میگه مامان چه لاک قشنگی زدی :)  امیرحافظ گریه افتاد . نیم ساعتی کلنجار رفتیم تا بالاخره خوابید. خواهرم زنگ زد. گوشی ام داشت خاموش میشد در حد احوالپرسی ... خاموش شد. آشپزخانه رو کامل مرتب کردم. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی رو دوباره گرم کنم. به امیروالا میگم نهار چی بخوریم ؟ میگه تخم مرغ ! و خیلی سریع مشغول هم زدن تخم مرغ هایی که دیروز توی ظرف شکسته بود میشه. و من خوشحال از نهار راحت امروز به خواهر بزرگه پیام دادم برای به دست اوردن اطلاعات از خواستگار دختر خواهر شوهر. (چون خواهرم به اطلاعات منابع انسانی شرکتی که این آقا گفتن شاغله دسترسی داره !) گفت کسی با این مشخصات اینجا مشغول به کار نیست! پیام رو برای همسرم فورارد کردم. یکسری حرف ها از خانواده ی همسر یادم میومد که آزار دهنده بود. همه ی تلاشم فکر نکردن به این حرف ها بود! چایی میریزم. مینویسم. امیرحافظ خوابه ، امیروالا نقاشی میکشه . آهنگ از رضا یزدانی میزارم. و امیروالا اولین کسی ِ که وقتی میشنونه میگه این آهنگ قشنگه :)

یک شنبه ی هفته ی پیش امیرحافظ دندون دراورد. دوتا با هم . از جشن دندونی و اینها هیچ وقت خوشم نیومده! ولی هوس میکنم یه کیک و جشن کوچولو واسه خودمون چهارتا راه بندازم و عکس های خوبی بگیرم، حالا که تمرین های توربوماشین رو تحویل دادم و کامپوزیت هم کاری برای انجام ندارم و فقط میمونه پروژه که کلی کار واسش دارم و لی تمرکزم روی آزمون ارشد ، هرچند زمان خیلی خیلی کمی واسش دارم!