یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پاییز

١٠ مهر ٩٩:

امروز ظهر با خانواده ی برادر شوهرم رفتیم پارک ورودی شهر که به تازگی ساخته شده و به جز ما هیچ خانواده ایی نبود و همین خیالمون رو از بابت کرونا راحت میکرد ، یه زمین چمن هم برای فوتبال بود که بچه ها حسابی کیف کردند. و چقدر خوب بود که بدون ماسک و بی دغدغه یه تفریح نصفه روزه داشتیم. از اونجایی هم که امیروالا ٤ صبح بیدار شده بود توی راه برگشت نزدیک بود خوابش ببره ولی به عشق اینکه بره خونه ی عموش یک دفعه از جا پرید و گفت نه مامان الان که وقت خواب نیست. 

8 مهر ٩٩ :

روسری ساتن مشکی با طرح های سفید که خواهرم اخیرا خریده بود و ازش قرض گرفتم و کاپشن کرم رنگی که به تازگی از هفت تیر خریده بودیم و سه تایی می پوشیدیمش. احساس اعتماد به نفس وقتی لباس تازه می پوشی و یه صورت گل انداخته به خاطر سن کم و سردی هوا ، قدم های محکمی که روی برف های یخ زده  برمیداشتم تا مبادا لیز بخورم . آفتاب نیمه جون که هر لحظه منتظر غروبش بودم و وقتی به ساعت نگاه میکردی هنوز چند دقیقه ایی مونده بود تا ساعت ٤،  مغازه ها تک و تک داشتن باز میشدن ، از پله ها بالا رفتم و با دقت و وسواس دنبال یک کارت تبریک میگشتم و درنهایت یکی رو انتخاب کردم ...

امروز درست همون حالا و هوای شاید ١٥ سال پیش رو داشتم وقتی توی شهر کوچیک زندگی میکردم و یه دختر نوجون بودم با کلی انگیزه و عشق . اصلا پاییز یک جور عجیبی حال من رو خوب میکنه .

امروز همسرم بعد از یک ماه رفت سرکار، اونروز که زنگ زدم و جواب آزمایشش رو پرسیدم  و گفت منفی کلی  ذوق کردم ، واقعا روی ابرها بودم، چون هفته ی قبلش که تست داد تقریبا توی ذهن خودمون قطعی بود که منفیه ولی وقتی جواب رو پرسیدیم و گفت مثبته خیلی حالمون بد شد و به همون اندازه ذوق کردیم وقتی برای بار سوم آزمایش داد و جواب منفی بود. این مدت ناخواسته خیلی سرم شلوغ بود ولی از این بابت خیلی راضی بودم ، یک کارگاه فرزند پروی  که مطالب فوق العاده آموزنده داشت و کلی یادگرفتم و از اون روز واقعا رابطه ام با امیروالا عوض شد و خودم خیلی حالم بهتره از این بابت، همین طور کارگاه کیهان شناسی و اخترفیزیک که اونقدر بعضی جلسات سنگین میشد که هیچی نمیفهمیدیم، و زبان که هر جلسه بدو بدو تا لحظه ی آخر تکالیفمو انجام میدادم، 

کیهان شناسی تموم شد و منتظر اعلام تاریخ آزمون هستم ، اخترفیزیک هم این هفته آخرین جلسه اش هست و بعد آزمون . امروز بالاخره فرصت کردم و کلاس های ضبط شده ی اختر فیزیک رو گوش کردم و نوت برداری کردم. 

دیشب بعد از بیش یک ماه رفتیم خونه ی برادر شوهرم و از لحاظ روحی کلی حالمون خوب شد.

اینقدر روزها و شبها درگیر امیروالا بودم که یهویی تصمیم گرفتم جداش کنم ، ولی چون قبلا در این زمینه اطلاعات لازم رو به دست اوردم به خوبی میدونستم باید چی کار کنم، ولی اولین شبی که روی تختش خوابوندمش و خودم هم پایین تختش خوابیدم ، خودش رو به سمت دیوار کشید و روی تختش زد و بهم گفت مامان بیا سرجات بخواد... و من از شدت ناراحتی واقعا قلبم تیر کشید ، جدا کردن امیروالا یکی از خیلی سخترین اتفاقات بود

٥ ١ شهریور : از صبح امیروالا آبریزش داشت و بعد از ظهر یکم بی حال بود و شب هم تب کرد، برای همین تا ساعت ٥ صبح که تبش پایین بیاد پیشش بودم و صبح هم  ساعت ٧ همسرم بیدارم کرد که کمکش کنم راهی کار بشه. و بعد از اون هم روی زبانم کار کردم و واسه ی کلاس خودم رو آماده کردم، هربار که با نگین کلاس دارم از خودم نا امید میشم ولی اون اونقدر پر از حرفهای امیدوار کننده است که دوباره ذوق میکنم و انگیزه میگیرم برای ادامه و تلاش بیشتر.

امیروالا با بچه های همسایه ی طبقه ی بالایی امون گه گاهی توی پله ها بازی میکنه، برای همین وقتی میخواستم واسش تولد بگیرم چون توی حیاط هم بود به اونها هم گفتم بیان، البته به خاطر کرونا خیلی جدی تعارف نزدم ولی بچه ها اومدن و من اصلا انتظار هدیه نداشتم و اونها هدیه هم اورده بودن، یه جعبه دومینو بود، از بچها کلی تشکر کردم با خانمه هم تلفنی کلی تشکر کردم، صبح که جعبه رو نگاه کردم دیدم یکم داغونه (دیشب توی تاریکی معلوم نبود) بازش کردم و دیدم دومینو ها همینطوری توی جعبه ریخته شده و یکمی هم قاطی اشون آشغال و مو هست . خیلی ناراحت شدم ، من واقعا از دوتا بچه انتظار کادو نداشتم ولی این کار توهین بود به نظرم. چون الان یه جعبه بازی دومینو ٢٠ هزار تومنه ! به شوهرم چیزی نگفتم و نذاشتم ذهنش نسبت بهشون خراب بشه.

امیروالا توی بازی با بچه ها خیلی تمایل داره بازی هاشون و خراب کنه و این به نظرم یکم غیرعادی بود، برای همین زنگ زدم و مشاوره گرفتم حرف های خوبی زد و راهکار تنبیه (البته متناسب با سن و شرایط) تجویز کرد، ولی دودلم که این راه درست باشه یا نه، برای همین تصمیم دارم با یکی دو مشاور دیگه هم صحبت کنم، به نظر تربیت فرزند خیلی سخته ... چون ما حاضریم برای همه چیز بیش از ارزش خودش وقت بذاریم از فضاهای مجازی تا واقعی ولی به بچه که میرسیم کلی کار سرمون هوار شده و وقت نداریم، از طرفی هم علم و اطلاعات زمینه ایی نداریم، یادمه عقد بودم یکسری دوره شرکت کردم که خانومی اونجا بود که سه تا بچه داشت و توصیه اکید میکرد که از الان در مورد فرزند پروی مطالعه کنید، این حرف نشون دهنده اهمیت این موضوعه ولی واقعا برای کسی با حافظه من کارایی نداره و من باید هر زمان متناسب خودش مطالعه کنم تا بتونم عمل کنم، ولی یقینا فرزند پروی مهم ترین ماموریت بزرگیه که یک مادر داره و نتیجه اش خیلی ها رو در غالب حتی یک کشور و شاید یک جهان میتونه تربیت کنه ، مثلا اینکه رییس جمهور کشوری بشه یا هرچیز دیگه !

بعدا نوشت : بعد از صحبت با یه مشاوره دیگه و البته انجام تنبیه برای یک روز دیگه امیروالا اینکار رو انجام نداد و البته متوجه شدم این خراب کردن نیاز سنشه و من نباید هم بازی با سن اشتباه واسش انتخاب میکردم و  نباید این نیازش سرکوب بشه .

سه شنبه :

بعضی روزها و مکان ها هست که عجیب دلم واسشون تنگ میشه، مثلا خونه ی قبلی امون، طبقه ی چهارم که باید هر سری ١٢٠ تا پله رو بچه بغل با کلی ساک و لوازم بالا میرفتی، ولی دلم لک زده برای همون جا، برای همون روزهایی که با کلی باروبندیل ، امیروالا رو بغل میکردم و اونو میذاشتم توی کالسکه و باهم میرفتیم قدم میزدیم، حتی یه فروشگاه هم نزدیک خونمون بود (حدود ٢٠ دقیقه پیاده روی ) باهم میرفتیم کلی خرید میکردیم و اینقدر بهمون خوش میگذشت و همیشه سهم امیروالا یه نون باگت بود که همون جا مشغول خوردن میشد و غالبا توی راه برگشت از خستگی خوابش می برد و گاهی هم توی کالسکه نمیخوابید و باید حتما بغلش میکردم و من میموندم با یه کالسکه و کلی خرید و بچه بغل و ٢٠ دقیقه پیاده روی از  سربالایی. و یا اون روز که توی راه برگشت بارون گرفت و من نصف راه رو دویدم ....

 دلم لک زده واسه اون روزایی که همسرم تعطیل بود و ساعت ٧ صبح پاورچین پاورچین میرفتم کتابخونه تا زبان بخونم و کل مسیر رو هدفون توی گوش محکم قدم برمیداشتم و وقتی میرسیدم کتابخونه اولین کارم پهن کرد بساط چایی ام بود کنار یک عالمه دختر نوجون کنکوری :)

پ.ن : از تاریخ نوشته هام معلومه چند وقته میخوام  بنویسم و پست کنم ولی نمیشه