یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

آش نذری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز سخت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال بارانی ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باران، چایی و یک دنیا حرف

http://s8.picofile.com/file/8323888650/%D8%B5%D8%A8%D8%AD_%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C.jpg


صبح ساعت 7:30 بیدار میشوم و هوا هنوز تاریک است.باران می بارد. من سرمست عشق میشوم. عطر چایی و صدا ی رستاک و پنجره ایی که به باران باز میشود، همه ی اینها کافی است که یادم بیافتد. قبل از اینکه همسر یک مرد باشم، مادر یک پسر باشم ، یک دختر احساسی و عاشقم، با یک دنیا رویا ...

+رمز همون قبلی است

++ پری جانم ایمیل ات اشتباه بود.دوباره واسم بفرست.

آرامش نیمه شب

نمی دونم چه فلسفه ایی داره شب 13 به در ، که حتی اگه نه استرس سرکار  رفتن رو داشته باشی نه حتی دانشگاه و مدرسه و هیچ کار دیگه ایی ، باز 13 به در که تموم میشه دلم میگیره. شاید فکر میکنم خوشی های عید تموم شد و یک سال گذشت.

برای عیدمون خیلی برنامه داشتیم ولی همون 2-3 روز اول عید به این نتیجه رسیدیم که همه اشو بذاریم کنار و فقط استراحت کنیم. هر روزمون به عید دیدنی و خرید گذشت. اصلاً بعضی روزها وقت نمی شد استراحت کنیم :))

چند شب پیش دوستهام اومدن دیدن پسرم و کلی بهمون خوش گذشت و پس فرداش هم یکی از دوستهام با همسرش و اونیکی با برادرش رو برای نهار دعوت کردم خونمون. نهار خوراک زبون واسشون درست کردم که خدا رو شکر همه دوست داشتن. دوستم که با شوهرش اومده و در حال حاضر ساکن یزد هستند بارداره(مریم) . و وقتی فهمید زبون داریم گفت تا حالا نخوردم. اونیکی دوستم (نیلوفر ) واسش توضیح داد که خیلی خوشمزه است، مثل کله پاچه است. کله پاچه رو دوست داری که ؟! و مریم گفت نه ! منم جا خوردم و گفتم نه نیلوفر زبون اصلاً مثل کله پاچه نیست. خیلی خوشمره تره! سر سفره گفتم ببخشید نمیدونم دیگه دوست دارید یا نه، مریم جون که تا حالا نخورده و امیدوارم دوست داشته باشه. همسرم گفت : مثل کله پاچه است .دوست دارید که ؟!

من عموماً تعارف کردن رو اصلاً بلد نیستم و خدا رو شکر مهمون ها هم خوب بودند و اهل تعارف نبودند.و همگی کیفور شدن از نهار. برادر نیلوفر از آلمان اومده بود و دایی اش هم آلمانه. وقتی فهمید زبون داریم گفت دایی ام هر وقت میاد می بریمش فلان جا و فقط ساندویچ زبون سفارش میده.بعد از نهار هم شوهر مریم ایکس باکس اورده بود و دارت بازی کردیم.کلاً روز خیلی خوبی بود و خوش گذشت.

+ قراره ایشالله دنبال آموزشگاه زبان بگردم و هر دومون کلاس آیلتس فشرده بریم و فعلاً خودآموز آلمانی رو شروع کنیم. نتیجه گیریمون هم به اتمام رسید ، کشور مقصد آلمان شد.البته یکسری اتفاقاتی افتاده که هنوز اصلاً معلوم نیست مهاجرت کنیم یا نه ! شاید کار همسرم تهران جور بشه و قطعاً اگر اون چیزی که میخوایم باشه میمونیم ولی اگر شرایط کاری همین باشه گزینه امون مهاجرته!دلیل اینکه آلمانی رو هم جدی شروع نمیکنیم همینه! چون اصلاً معلوم نیست چی بشه ولی چه بمونیم و چه بریم نیازه که زبانمون رو تقویت کنیم.البته هنوز گوشه ی ذهنمون کانادا واسمون شیرین تر از آلمانه.

+ پسرم با صدای بلند زد زیر گریه. بغلش کردم. بهش گفتم پیششم اما طول کشید تا آروم گرفت. قطعاً فهمیده کنارش نیستم.بیشتر از یک هفته است شکمش کار نمیکنه . دیروز رفتیم دکتر و اوضاع تغییر خاصی نکرد، فردا دوباره باید بریم دکتر. پسرم داره تند تند بزرگ میشه. شیرین تر میشه. سرپا نگه اش میدارم و با دستهاش تکیه اش میدم به میز و خودش می تونه برای چند ثانیه بیاسته. برای نشستن خود مختارش خیلی تلاش میکنه. و من شدیداً عاشقتم پسر عزیزم. 

عکس نوشت: خیلی سخته که نذارم با این همه تلاشی که می کنه تلویزیون نبینه :))