ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امیرحافظ بغلم بود و منتظر همسرم کنار خیابون ایستاده بودم، هوا آفتابی بود و درست عین هوای بعد از ظهر پاییز بود، گرفته بود ولی ابر نبود ، باد خنک میومد ولی دلچسب نبود. مرد مسن سالی داشت با اسپری سنگ ها رو سبز میکرد تا طرح پرچم ایران کامل بشه. باد آشغال ها و پلاستیک ها رو مدام جابه جا میکرد، هر طرف که نگاه میکردی پر از ته سیگار بود،سیگار جزیی از لحظه های مردم این شهره!
نگاهم به ساختمان عظیم و تازه ساز بیمارستان بود که خانمی با پسرش چند متر جلو تر ایستاد، سوالی پرسید ، گفتم ببخشید متوجه نمیشوم. گفت فارسی؟ با سر تایید کردم ، پوزخندی زد و به پسرش چیزی گفت ، پسر باصدای بلند خندید.
ساختمان بیمارستان به اندازه ی کافی بزرگ بود که از دو طرف اتوبان بشه تا چند صد متر دور تر پیداش کرد، ولی داخل بیمارستان همه چیز خاک گرفته و کثیف بود، بیش از این که شبیه یک بیمارستان نو ساز باشه شبیه ساختمانی بود که چند سالی است بسته شده است و تازه چند روزه که دوباره بازگشایی شده ، پرسنل اکثرا شلخته و مسن ، دور هر دکتر هم حداقل ٦ اینترن که با دهان باز خیره به دهان دکتر سالخورده ، در حال یادداشت بودند.
همسرم رسید سوار ماشین شدم، امیرحافظ بغلم خوابش برد، به خاطر آمپول دیمترون تقریبا آرام شده بوده بود و خدا رو شکر راحت شیر میخورد، از دیشب هر بار که شیر خورد و یا حتی نخورد همه محتویات معده را بالا می اورد و من خسته و کلافه نمیتونستم تصمیم بگیرم که الان وقت بیمارستانه یا صبح ؟ با این حال شب را سحر کردیم تا صبح بریم بیمارستان، رفتیم بهترین بیمارستان شهر که دیروز خودم همونجا سرم زده بودم و ٤٠٠ هزار تومن هزینه ویزیت و تزریقات شده بود . بخش کودکان هیچ کس نبود، از منشی و حراست و … پرسون پرسون فهمیدم که دکترشون ساعت ١٢/٥ میاد. این شد که بهم بیمارستان کودکان که خارج از شهر ساخته شده بود رو بهم معرفی کردن و ما راهی بیمارستان تخصصی کودکان شمالغرب شدیم . چیزی که با تصورات ذهنی ما خیلی فرق داشت .
پ.ن: من امروز بهترم ، ولی مامانم و امیروالا هم مریض شدن ، با خودم فکر میکنم دوسال پیش من چه روحیه ایی داشتم که وقتی همسرم کرونا گرفت یک ماه تمام هر سه امون رو توی خونه قرنطیه کردم و حتی پامون سنگ فرش جلوی در رو هم لمس نکرد ، ولی الان روز شماری میکنم برای تموم شدن یک هفته قرنطیه ایی که میگن!
و بازهم کلاس یوگا من ، فوتبال امیروالا و پیش دبستانی رفتن اش معلق شد …