یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

خستگی بعد از تعطیلات


موقع تحویل سال  همسرم شیفت بود . کارهامو کردم . بچه ها خوابیده بودن. ساعت ۱۲:۳۰  بود که برق ها رو خاموش کردم که بخوابم. سر گوشی بودم که همسرم زنگ زد . گفت نخواب دارم میام. تا اون برسه من هم سفره هفت سین که همه چیزش رو آماده توی یخچال داشتم چیدم و همسرم رسید. سال خیلی آروم تحویل شد . گریه کردم . از تنهایی ؟ نمیدونم . خسته بودم ؟ یا دلم میخواست بچه ها هم بیدار باشن ؟ یا دوست داشتم همه چیز مفصل تر باشه ؟ گریه کردم فقط همین ! 

همسرم یکسری از وسایل رو توی ماشین چید تا فردا زودتر راه بیافتیم. رفت و ساعت نزدیک ۳ بود که خوابیدم. صبح ساعت ۷ همسرم زنگ زد و بیدار شدم‌ . صبحانه آماده کردم و تا راه افتادیم ساعت حدود ۸ شد . قرار بود نهار بریم تهران خونه ی دوستمون. خوش گذشت . ساعت حدود ۷-۸ بود که راه افتادیم به طرف شهر همسرم. خیلی خسته بودیم. جاده هم به شدت طوفانی و رعد و برق در حدی بود که جاده روشن می شد . بعد از قم هوا خوب بود ولی گرد و خاک بود . رسیدنمون به شهر همسرم خیلی سخت بود . خسته بودیم. ساعت حدود ۱۲ بود که رسیدیم خونه ی مامانم. بچه ها تو راه خوابیده بودن و وقتی رسیدیم حسابی سر حال و شاد بودن. هر چند یارا اول خیلی غریبی میکرد ولی کم کم به محیط عادت کرد و از من جدا شد.  شب بچه ها نمیخوابیدن و دوتایی توی تاریکی شاید تا ساعت ۳ داشتن بازی میکردن. فردا ظهرش بعد از نهار رفتیم شهر همسرم. ما که رسیدیم پدر شوهرم دنبال قرص استامینوفن میگشت. تب و لرز داشت و ما که کمتر از یک ماه بود کرونا گرفته بودیم خیالمون تا حدودی راحت بود که ایمن هستیم. دوشب هم اونجا موندیم و برگشتیم خونه ی مامانم. شب بود رسیدیم و همه بودن . من بی وقفه سرفه میکردم و دلیل اش رو اسفندهایی که دیروز خواهر شوهر دود کرده بود میدونستم. همه رفتن و من حال خوبی نداشتم. تب و بدن درد داشتم . باور نمیکردم دوباره مریض شده باشم. تا صبح به سختی خوابیدم و صبح با همسرم و بچه ها رفتیم بیمارستان . دکتر متخصص تا بعد از تعطیلات نبود و فقط دکتر اورژانس بود. خیلی شلوغ بود. ۲۰ نفر تو نوبت بودن و همین نشون میداد که چقدر این بیماری زیاد شده . کلی دارو و آمپول . شب خونه خواهر وسطیه دعوت بودیم. بهش گفتم نمیام. گفت بیا اگه قرار باشه مریض بشیم همون دیشب شدیم با اون حجم از سرفه های تو. با ماسک رفتم و از جمع دور بودم . حتی شام رو هم جدا خوردم. زولبیا بامیه ، حلیم بادمجون، جوجه  ... و من که مرغ آب پز خوردم.

فردا شب دوباره همه خونه ی مامانم بودیم و آخر شب هر دوتا خواهرم گفتن که حس بیماری دارن. از قرص های خودم بهشون دادم. خواهر وسطیه همون موقع خورد ولی خواهر بزرگه نه ، فردا شب خونه خواهر بزرگه بودیم . شب یارا تب کرد و تا صبح از بدن درد نخوابید ، تا صبح حتی شیر هم نخورد. از اونطرف هم مادر شوهر اینا که قرار بود دیروز بیان چون همگی مریض شدن ،نیومدن. شب رفتیم خونه خواهر بزرگه ، خواهر بزرگه خیلی مریض بود ، بهش گفتم کاش قرص ها رو خورده بودی نمیذاشت اینقدر شدید بشه . باهم رفتیم دکتر .  دکتر بی تجربه و کم سن تشخیص سرماخوردگی داد و فقط یه adult cold  و بازهم خواهر بزرگه به حرف من برای دارو گوش نکرد. شب سختی بود. فردا مادر شوهر اینا اومدن و رفتیم خونشون. سوسیس سرخ شده نهارشون بود. گفتم مریض ام، خودتون هم مریض این نخورین. تن ماهی درست کرد !

شب رفتیم خونه خواهر شوهر ، آقای دکتر هم مریض شده بود. و کل عید ما به همین منوال گذشت. بدون اینکه بتونم مقاله یا درسی بخونم، جای تفریحی خاصی بریم و حتی عید دیدنی فامیلی که بیشتر از ۳ ساله ندیدمشون. 

از اون روزی که برگشتیم مشغول خونه تکونی هستم تا یک نظمی به خونه بدم و برگردم به درس و دانشگاه. 

دوست دارم تلاشم رو بکنم و از زندگی و لحظه هاش بیشتر لذت ببرم. دلم یه کتاب میخواد بخونم  که بوی زندگی بده .

این مدت که پیش خانواده هامون بودیم ، باز هم خدا روشکر کردم بابت این همه دوری ، وقتی درگیر رویاها و تلاش برای زندگی هستی و به آرامش خاص خودت عادت کردی ،تحمل هجمه قضاوت ها ، کنایه ها ، گلایه ها ، تصمیم هایی که برای زندگی تو میگیرن ، تحکم ها و در یک کلام افاضات مختلف واقعا سخت میشه . 

و کل این دو هفته به امید اینکه فقط دو هفته است تحمل کن ،طی کردم . دلم نمیخواد وقتم رو برای نوشتن ریز اتفاقاتی که بی ارزش هستن بگذرونم ولی میخوام یادم بمونه که اون چیزی که بیشتر از همه یک رابطه رو سمی میکنه متوقع بودنه. اگه گاهی چشم هامونو روی رفتار اشتباه ببندیم و دلخور نشیم هیچ اتفاقی نمی افته فقط آرامش امون بیشتر میشه و از کنار هم بودن بیشتر لذت می بریم . 

کاش بعضی ها غرزدن و فحش و ناله رو کم میکردند ، ما توی این کشور باهمه ی این شرایط قراره سال ها زندگی کنیم پس یا باید همت جمعی داشته باشیم برای تغییر یا حداقل اگه هیچ کاری نمیکنیم حال همدیگرو بد نکنیم. 


نظرات 5 + ارسال نظر
محدثه سه‌شنبه 22 فروردین 1402 ساعت 14:35

من خیلی دور نیستم از مامانم اینا اما نظرم اینه خیلی خوبه فاصله … چجوری نزدیکم بودن همش میرفتم خودمم متعجبم.

دقیقا بعضی وقت ها فکر میکنم چطوری چند سال توی یک شهر بودیم

لیلی یکشنبه 20 فروردین 1402 ساعت 15:54 http://Leiligermany.blogsky.com

برای شما که دور از خانواده این وقتی دو هفته میایین تو حرف و خاله زنک بازی بیشتر اعصابتون خرد میشه. من که اوایل اومده بودم ایران وحشت می کردم از این همه حرف و نظر و قضاوت ولی الان یاد گرفتم یک گوش در و یکی دروازه.
می بینم هم استانی ما هستین شایدم همشهری

واقعا سخته وقتی سرت به کار خودته و وارد روابطی میشی که ۶۰ تا سر میان تو زندگیت
البته من عاشق این شهرم ، ولی اصالتم واسه شهره دیگه ایی هست

نسترن چهارشنبه 16 فروردین 1402 ساعت 20:34 http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
سال نو مبارک
وای سرماخوردگی اینجوری هم خیلی سخته الان بهترید؟
«تحمل هجمه قضاوت ها ، کنایه ها ، گلایه ها ، تصمیم هایی که برای زندگی تو میگیرن ، تحکم ها و در یک کلام افاضات مختلف واقعا سخت میشه .» چیزهایین که من هم با سه روز خونه مادرهمسرش بودن دیوونه ام کرد و همسر میگه چرا باید کسایی که ۶۰۰کیلومتر از ما دورن رو زندگی ما اثر داشته باشن، و من واقعا خداروشکر میکنم که دورم اگر نزدیک بودم که بیچاره دو عالم بودم تازه اینها ازینان که میگن ما تو هیچی دخالت نمیکنیم

سلام عزیزم
خدا روشکر دوره اش کوتاه بود و خوبیم
خیلی سخته در کنار آدم های پرمدعا و پرتوقع لحظه ها رو گذروندن.مخصوصا که اشتباهاتشون رو مثل دخالت کردن نمی پذیرن
هر چند آدم به همه شرایط عادت میکنه ولی آرامش توی دوری بیشتره

لیمو چهارشنبه 16 فروردین 1402 ساعت 11:17 https://lemonn.blogsky.com/

این ویروس خیلی بد بود و طولانی. من واقعا از دست رفتم توی این سرماخوردگی های پشت سر هم، هنوز هم کاملا خوب نشدم.
پس سال نوی شما با سرماخوردگی خانوادگی شروع شد امیدوارم سال پر از سلامتی داشته باشین.

فکر میکنم بدون مصرف دارو دوره اش خیلی طولانی تر باشه
ولی کلا طولانیه ما که از اسفند درگیر بودیم
کرونای زنجیره ایی
ممنون عزیزم. ایشالله شماهم در سلامتی کامل باشید

رویا چهارشنبه 16 فروردین 1402 ساعت 09:07 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

فکر می کردم تهرانی باشی.
منم بعضی اتفاقات می افته می گم خدا رو شکر دورم اما بعضی موقع ها زور تنهایی می چربه و اون خدا رو شکر ها یادم می ره .

هنوز هم نمیدونی کجایی هستم
من هیچ وقت دلم نخواست برگردم حتی روزهای خیلی سخت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.