-
پاییز بی عکس
چهارشنبه 14 آبان 1399 16:48
چند روزیه خیلی دلم میخواد برم بیرون و کلی از پاییز عکاسی کنم ولی اوضاع کرونایی وحشتناک قرمز پایتخت و آلودگی شدید هوا هر روز منصرفم کرده. اوضاع اقتصادی همه خیلی خرابه و نیازی به ذکر مصبیت نیست که توی همین ماه از همه ی بستگان چقدر قرض گرفتیم ولی لابه لای همه ی این قرض ها نیاز داشتم یه کارهایی بکنم که حالم خوب بشه ، مثلا...
-
پاییز
جمعه 11 مهر 1399 13:55
١٠ مهر ٩٩: امروز ظهر با خانواده ی برادر شوهرم رفتیم پارک ورودی شهر که به تازگی ساخته شده و به جز ما هیچ خانواده ایی نبود و همین خیالمون رو از بابت کرونا راحت میکرد ، یه زمین چمن هم برای فوتبال بود که بچه ها حسابی کیف کردند. و چقدر خوب بود که بدون ماسک و بی دغدغه یه تفریح نصفه روزه داشتیم. از اونجایی هم که امیروالا ٤...
-
دومینو از نوع کرونا
شنبه 25 مرداد 1399 22:05
-
دوران عاشقانه قرنطیه
چهارشنبه 22 مرداد 1399 09:29
-
یکی از روزهای بد کرونایی
پنجشنبه 16 مرداد 1399 19:33
-
حقیقی ترین دوستم
شنبه 4 مرداد 1399 13:06
این روزها به خاطر یک مشکل جسمی حال خیلی خوبی ندارم و با وجود مقاومت های شدید درونی برای عدم رفتن به دکتر به خاطر کرونا ، امروز بالاخره نوبت گرفتم و بعد از ظهر میرم ببینم مشکل واقعا چیه ! چون بیشتر از جسمم این فکرمه که داره اذیتم میکنه و کلی مریضی های عجیب غریب ردیف میکنم که چرا اینطوری میشم و کلی انگیزه و شوق ام رو از...
-
زیرگنبد کبود
چهارشنبه 1 مرداد 1399 08:15
با اینکه این روزها خیلی روزهای سختیه ولی من با تمام وجودم تلاش میکنم پر از عشق و انگیزه باشم، هر چند همیشه گوشه ی ذهنم کرونا و زلزله و حقوقی که عقب افتاده و یک عالمه چیزی که برای خونه لازم داریم و نمیتونیم بخریم و ... هست با این حال تمام تلاشم اینه که با انگیزه ادامه بدم. ٥ شنبه امتحان فاینال زبان دارم و کماکان اعتقاد...
-
آرامش
پنجشنبه 19 تیر 1399 12:16
وقتی خوب به زندگی ام فکر میکنم میبینم که همه چیز عالیه و کلی پیشرفت و اتفاقات خوب توی زندگی ام افتاده . فقط تنها چیزی که بعضی وقت ها میاد گوشه ی ذهنم تا ناامیدم کنه اینه که چند سالی این وسط از دستم در رفته و اگه سه چهار سال پیش اینجایی که الان هستم بودم دیگه هیچ حرفی برای نا امیدی نمیموند. از بیست سالگی ام تلاش کردم...
-
تولدم
شنبه 14 تیر 1399 01:34
امروز ٢٩ ساله شدم و دارم به آستانه ی دهه چهارم زندگی ام میرسم. حس عجیبی دارم ... ماه شب چهارده ... اتاقی که از نور مهتاب روشن شده ، من خسته و بی خواب. چند روزه مهمون دارم و همین طور سر درد میگرنی. و متولد شدم. و چقدر هوا تابستانی نیست ، در حالی که زیر پتو نازک میخزم و خنکی هوا بی نهایت دلچسبه ، احساس میکنم خیلی تنهام...
-
آخر هفته خود را چگونه گذراندید
دوشنبه 2 تیر 1399 08:21
-
خرداد بی حادثه
جمعه 16 خرداد 1399 09:45
٣خرداد : اطرافیانم آدمهایی هستند که هیچکدام باب میل نیستن. خسته ام از معاشرت با آدمهایی که باید مدام مراقب باشم که از حرفهایم یک چیزی در نیاوردند، یا آدمهایی که در مقابل حرفهایت واکنش و مخالفت نشان میدهند و بعد همان ها را با آب و تاب با نسبت دادن به خودشان برایت تعریف میکنن، یا آدمهایی که حرفشان را غیر مستقیم یا با...
-
قرنطیه ی درست ؟
سهشنبه 9 اردیبهشت 1399 21:24
مادر بودن توی این روزها یکی از سخت ترین کارهاست. یه روزهایی حالم خوبه و باهم صبح تا شب کلی بازی میکنیم، آشپزی و کارهای خونه تعطیله و کل وقتم در اختیار امیروالاست، از نقاشی و خمیربازی و ماشین و توپ بازی گرفته تا پازل و کاردستی و کتاب خوندن ... ولی خب همه این ها در نهایت میشه ٤-٥ ساعت و از حداقل ٧-٨ ساعت دیگه میمونه که...
-
ابر و باروون
دوشنبه 11 فروردین 1399 23:38
٨فروردین: متاسفانه باید بگم منم از اون آدمهایی هستم که اگه قرنطیه کماکان ادامه پیدا کنم علاوه بر اضافه شدن وزنم اضافه وزن هم پیدا میکنم، هر روز میگم از فردا کم میخورم ولی این بی تحرکی و توی خونه نشستن آدم رو وادار میکنه طوری غذا بخوره که شکمش تا نوک دماغش بالا بیاد. من ناهار به قدری میخورم که شام واقعا جا ندارم واسه...
-
covid19
سهشنبه 5 فروردین 1399 21:52
به وقت ١٥ اسفند :این روزها حسابی خودم رو با زبان خوندن و باغبانی و رقص و ورزش مشغول کردم. اینطوری خیلی روحیه ی بهتری دارم و احساس میکنم امیروالا هم از تو خونه موندن خسته نمیشه.صبح ها آهنگ میذارم و با امیروالا حسابی میدوییم، و اگه خسته بشم پشت سرم ایستاده و بی وقفه میگه بدووو بدووو. چایی درست میکنم و با شکلات میریم توی...
-
داستان زندگی
دوشنبه 5 اسفند 1398 15:44
صدای یک نوزاد توی کوچه پیچیده ، پسر بور همسایه که اونروز برای فوت پدر بزرگش کل صورت خیس اش رو با پشت دست پاک میکرد، حالا تلاش میکرد در حالی که یک نوزاد بغلشه از ماشین شاسی بلند مشکی پیاده بشه ، در حالی که چشم هاش هیچ جایی جز صورت نوزاد رو نمی دید مدام میگفت :جان ؟! جان ؟ +این نوزاد برادر پسر بور داستان ِ ، یعنی نوه ی...
-
کرونا برو ...
یکشنبه 4 اسفند 1398 15:06
. ٢٨ بهمن :دیشب ساعت ٩ بود، همه کارهامونو کرده بودیم، دوش گرفته بودیم، مسجد رفته بودیم ،شام خورده بودیم ، خونه رو جمع کرده بودیم و واقعا کاری برای انجام نبود.خب من خیلی دلم میخواست مطالعه کنم یا زبان بخونم ولی با وجود امیروالا واقعا ممکن نبود. برای همین خوابیدیم که صبح زود بیدار بشیم. مثل همیشه امیروالا یک ربعی رو با...
-
ذهن آشفته
جمعه 18 بهمن 1398 20:06
نوشته شده در تاریخ ١٢ بهمن :کلاس زبان امیروالا شروع شده و دیروز روز اول ترم جدیدش بود.اول باید میرفتم کاریابی برای حضور غیاب . ساعت کاریشون از ۸/۵ تا ۱۴ بود. ولی خانم مسؤل ساعت ۱۰ دقیقه به ۹ اومد. و این ۲۰ دقیقه معطلی برای من با بچه ی کوچیک توی هوای سرد و به شدت آلوده واقعا سخت بود.برای همین بعد از کلی کلنجار های...
-
روز برفی
سهشنبه 1 بهمن 1398 20:34
این روزها خیلی حالم بهتره و امید به زندگی ام بیشتر. این رو از اونجایی میفهمم که حسابی چایی بهم چسبه :) قبلاً برای همسرم یکسری مطالب از بهبود روابط زن و شوهر ضبط میکردم و با کلی آهنگ جدید میکس اش میکردم و تحت عنوان رادیو هفته ایی یک برنامه بهش میدادم. اوایل همسرم خیلی دوست داشت ولی کار به جایی رسید که فقط آهنگ هاش رو...
-
درد هایی که تمام شد
پنجشنبه 19 دی 1398 16:38
این چند روز اینقدر خبرهای بد شنیدیم که دیگه نمیخوام اینجا تجزیه و تحلیل کنم.شهادت سردار سلیمانی،مرگ ۵۰-۶۰ نفر توی تشییع جنازه اش ،حمله ایران به پایگاه آمریکا،سقوط هواپیما درست بیخ گوش ما.صبح با شنیدن صدای انفجار از خواب پریدم...اینقدر همه مرثیه سرایی کردن که دیگه فکر میکنم واقعا کافیه تحمل این هجم از غم و ناراحتی......
-
پیشِ آرامش
چهارشنبه 27 آذر 1398 12:07
بعد از سه روز تعطیلی به خاطر آلودگی امروز دوباره رفتیم کلاس زبان، امیروالا خیلی خوب بازی میکرد و نیازی به من نداشت، لواشک میخواست ،گفتم میمونی برم بخرم و بیام گفت باشه، شاید ١٠-١٥ دقیقه رفت و برگشتم طول کشید و امیروالا خیلی اوکی بود، کارگاه امروزشون گل بازی بود، نصف کلاس رو خوب بود ولی خسته شد و مدام میومد بیرون و دست...
-
پیدا خواهم کرد
سهشنبه 26 آذر 1398 16:25
ساعت ۶/۴۵ صبح با صدای الارم گوشی بیدار میشم.پسرم ظاهرا خیلی وقته بیداره.باهم بیدار میشیم.نمازم رو میخونم.پسرم که ۲ساعتی هست بیداره دیگه خوابش گرفته و بغل من میخوابه.کارهامو میکنم و امیروالا رو بیدار میکنم.گریه میکنه.لباس هاش رو تنش میکنم.میریم بیرون.پام پیچ میخوره و پخش زمین میشم.روی جدول میشینم.خیلی سرده.بلند میشم و...
-
حال خراب
شنبه 9 آذر 1398 22:03
از اون روزی که اینترنت قطع شد یاس عجیبی کل زندگی ام رو گرفته.احساس میکنم توی ایران نمیشه امید و آرزو داشت.هوای آلوده ایی که مبحوس امون کرده توی خونه،بنزین گرونی که داشتن و نداشتن ماشین رو یکی کرده و باور اینکه آخرش هیچیه... وقتی به روزی فکر میکنم که مثل کره شمالی بشیم زندانی ِ زندانی به وسعت یک کشور هیچ انگیزه ایی...
-
گوگل جون
شنبه 9 آذر 1398 06:36
یعنی انقدر که من از دیدن دوباره google ذوق کردم مادر از دیدن بچه اش ذوق نکرد. بی اختیار بادیدنش گفتم :قربون تو گوگل جون چقدر دلم واست تنگ شده بود. خاطراتم رو دارم به انگلیسی مینویسم ولی نمی دونم تا چه حد دارم افتضاح می نویسم. یکمی حال این روزهام خوش نیست واسم دعا کنید. پ.ن:بالاخره نوشتن خاطرات انگلیسی رو به طور جدی...
-
اینترنت
جمعه 1 آذر 1398 06:51
اگه اینترنت ملی بشه خیلی افتضاح میشه.هیچ کدوم از اپلیکیشن هام دیگه قابل استفاده نیست.تبلت ام واقعا به درد نخور میشه.خدا کنه این اتفاق نیافته...
-
seesaw
شنبه 11 آبان 1398 19:54
از امروز سعی کردم به آرامش واقعی خودم برگردم، این چند روز کمی عصبی بودم و بی حوصله. دیشب خونه ی همکار همسرم دعوت بودیم ، یه پسر ٦٨ ایی و یه دختر ٧٧ ایی ، قبل از دیدنشون خیلی هضم این موضوع واسم سخت بود، به خصوص اینکه یه دختر یک ساله هم داشتن، ولی با دیدن دختر یا بهتره بگم خانم خونه کلا ذهنیت ام عوض شد و باید قبول...
-
آبریزش آبانی :)
چهارشنبه 8 آبان 1398 19:15
این چند روز به لطف تعطیلات و خونه بودن همسرم حسابی خانم خونه بودم و کلی کارهامو کردم.برای آشپزخونه پرده دوختم و حسابی آشپزخونه ام رویایی شد و همین کلی حالم رو خوب کرد. دیشب برای بار دوم در این 2 هفته ی اخیر سرما خوردم.اما اینبار شدیدتر. اما من سرماخوردگی رو دوست دارم. حتی از آبریزش هم بدم نمیاد:) فقط گلو درد خیلی حالم...
-
بارون
شنبه 4 آبان 1398 05:27
دیروز ظهرخونه ی برادرشوهر دعوت بودیم.امیروالا مشغول بازی بود و از خواب ظهر خبری نبود.برای همین تا بعد از اذان مغرب موندیم خونشون.چون به محض اینکه راه میافتادیم انقدر خوابش میومد که قطعا توی راه میخوابید،در نهایت هم من مشغول جمع کردن وسایل بودم و امیروالا رو نشوندم روی تخت که دیدم خودش خوابید.ماهم تند تند کارهامونو...
-
پاییز
یکشنبه 28 مهر 1398 11:45
از کافی نت دانشگاه میام بیرون.کیف ام رو روی دوش ام میندازم.هدفون رو توی گوشم فرو میکنم.پاییزه اونم غروب پاییز.نسیم خنک پاییز با صورتم بازی میکنه.عینک دودی دیور ام رو میزنم و محکم قدم برمیدارم.انگاری که هیچ کس نمی تونه مقابلم بیاسته... یه آهنگ رو چند بار پلی میکنم. از کافی نت دانشگاه تا ایستگاه اتوبوس .. (نوشته شده در...
-
منتظر بوی ماه مهر
دوشنبه 25 شهریور 1398 12:51
٧شهریور :همسایه امون صدام میکنه میرم دم در،میگه واییی چقدر رنگ موهات قشنگ شده و من خوشحال میشم و تشکر میکنم ولی ذوق زده نمیشم.یکم حرف میزنیم.میگه یه خونه دیدم خیلی شیک و تمیز بود و با چنان ذوقی تعریف میکنه ،میگه روشویی اش از این کمدها داشت ،میدونی از اینا که زیر روشویی کمد میخوره. و من با یه لبخند تصنعی میگم میدونم...
-
if you’ve got some work to do b
سهشنبه 5 شهریور 1398 17:20
یک عالمه کار و کلی فکر که سر درد گرفتم از اینکه نمیدانم چه کنم، کلی زبان عقب افتاده و یک مهمانی بزرگ آخر هفته و کلی کار نکرده. بعد از کلی کلنجار با امیروالا بالاخره در بدترین موقع روز میخوابه! به خودم میگم زبان میخوانمم، ولی همون طوری که بی وقفه پفک هندی میخورم بی هدف صفحه های اینترنت را بالا و پایین میکنم و به الارم...