یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

سوال مهم


دو روزی اومدیم شمال. اینجا به نسبت شهر خودمون خانم های بدون روسری خیلی بیشتر هستن. از بندر انزلی وارد شمال که میشیم والا میگه :  خانمه خجالت نمی‌کشه روسری نپوشیده؟

فکر میکنم چی بگم که خودش دوباره میگه : 

حتما اگه منو ببینه روسری می پوشه . میدونی چرا ؟

میپرسم چرا. میگه : 

آخه من نوپو *ام ، اگه روسری نپوشه جریمه اش میکنم .

میگم : خانم ها رو به خاطر روسری نپوشیدن جریمه نمیکنن.

میگه چرا ؟ مگه کار بدی نیست ؟

میگم : بعضی ها دوست ندارن روسری بپوشن. جریمه برای کسی هستش که کار خلاف میکنه . 

میگه پس چرا تو می پوشی ؟

میگم من دوست دارم بپوشم. هر کسی یه طوری فکر میکنه . بعضی ها دوست دارن نماز بخونن ، بعضی ها نه ! به نظرم من روسری پوشیدن و نماز خوندن کار خوبیه واسه همین انجام میدم.

ساکت میشه و هم چنان عابر های خیابون رو نگاه میکنه. با خودم فکر میکنم جواب درست واقعا چیه ! ؟

* نوپو مخفف نیروهای ویژه پاسدار ولایت هستش. جدای از معنی اش که والا قطعا نمیدونه چیه ! صرفا تحت تاثیر پسر عموش( که عاشق پلیس شدن بود و خونه اشون یه مقر نظامی از تجهیزات کامل نظامی بود ) از کلمه نوپو استفاده میکنه. یکی از خوشحالی های مضاعف من برای رفتن از تهران،  کم شدن ارتباط امون باهمین پسر عموی مذکور بود. از وقتی از تهران رفتیم والا به جای تفنگ،  فقط توپ و ماشین دستشه . در صورتی که کل روزهایی که با اون ها بازی میکرد تنها بازی اشون تفنگ بازی بود ... و من از این قطع ارتباط به شدت خرسندم.

بعدا نوشت : خیلی سخته توی این روزها ی پر از ضد و نقیض بتونی حقیقت رو اول خودت پیدا کنی بعد به فرزندانت نشون بدی، تربیت یکی از سخت ترین کارهای دنیا ست . چون اول باید خودت تربیت بشی ، و این اصلاح و تربیت درد داره ! خیلی وقت ها فکرم درگیر مسائل جامعه امون میشه و آخرش همیشه یه سوال میمونه . من باید چی کار کنم‌؟ 

از جایی که به موضوعات تاریخی و اجتماعی هیچ وقت علاقه نداشتم توی این زمینه خیلی بی سوادم ، پس سکوت و شنیدن بهترین کاره واسه کسی مثل من که سواد اجتماعی آنچنانی ندارم ، شنیدن چهارتا خبر و تحلیل اون ها سواد نمیاره ! 

چند روز پیش یه سکانس از سریال در چشم باد رو می‌دیدم و عجیب تاریخ تکرار میشه ، به همین زودی. و عجیب تر اینکه بازهم بی سوادی و جهل .... 

چند روز پیش توی کتابخونه رسیدم به قسمت کتاب های بچه های ادبیات ..‌ چه عشقی میکنن... به خودم وعده دادم بعد از آخرین امتحان کتاب‌ها رو پس بدم و از این دست کتاب ها امانت بگیرم... همیشه کتاب رو میخریدم.  نصف لذت کتاب خوندن واسه من در داشتن اون کتاب توی کتابخونه ام بود. ولی با این اوضاع و قیمت کتاب ها ... 

توی پمپ بنزین نزدیک رودبار بودیم. خانمی با چهره ایی شمالی با مانتو و مقنعه ، ابروهای باریک و موهای مشکی اومد کنار ماشین . چند کتاب روی دستش چیده بود... چشم ها ، بوف کور .... خسته بودم ، گفتم نمیخوام . خندید گفت واسه پسرتون هم کتاب دارم. کتاب رو بهم داد ، یکم بالا پایین اش کردم. ۱۵۰ ت بود ، تخفیف خورده بود ۱۰۰ ت شده بود. یه لحظه نتونستم این قیمت رو برای این کتاب هضم کنم  , خواستم نه گفتن رو بندازم گردن همسرم... یکم فکر کردم  ، از ذهنم گذشت که از صبح تا الان چقدر خرج خوراکی های مفید و غیر مفید کردیم ؟و حالا این خانم با فروش یک کالای فرهنگی با این همه نجابت و خوش رویی ... چرا نباید حمایت بشه ؟  همسرم گفت والا نمیخونه که ! گفتم چرا ... بخریم. و خریدم... خانم واسم روز خوبی رو آرزو کرد و رفت .