یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزهایی که گل گلی میشوند



با پسرم صحبت کرده ام که مامان چان اجازه بده وب لاگم را آپ دیت کنم بعد بیدار شو و پسرم فعلاً خواب است :))

دو روز پیش یک بساط دوست داشتنی برای خودم راه انداختم و عزمم را برای شروع دوباره زندگی جزم کردم. بعد از زایمان توی خانه ماندن و تکرار شیر دادن و آروغ گرفتن و پوشک عوض کردن و خواباندن نوزاد و در کنارش به هم ریختن کل سیستم جسمی و روحی مادر به نظرم اصلی ترین دلیل افسردگی بعد از زایمان است . خیلی تلاش کردم تا از تک تک لحظه هایم لذت ببرم و خسته نشوم و افسردگی بعد از زایمان برایم بی معنی باشد. اما انکار نمیکنم که حال خیلی خوبی هم نداشتم و از خانم مهندس پرانرژی و پر از شیطنت یک مادر خسته و عاقل مانده بود که به زور می خندید. وقتی خانه ی مادرم میرفتم و همه دور هم بودیم موقتاً حالم خوب میشد یا حتی روزهایی که خواهرم با دخترش به خانه یمان می آمدند. ولی خوب شدن حالم یک فکر اساسی و یک تغییر میخواست.

من عموماً آدم مثبتی هستم و از درد و مشکلات کلایه نمی کنم و این میشود که اطرافیان فکر میکنند که همه چیز خیلی ایده آل و آرام است و حتی خواهرم هم می گفت تو زایمانت خیلی راحت بود و بعدش اصلاً مشکلی نداشتی . و من اینجا شرح مصیبت میخوانم J) یا مادر شوهرم میگوید باز خوب است پسرت آرام است و وقتی شب پسرم گریه میکند هول میشوند و دست و پایشان را گم می کنند و خواهر شوهرم میگوید وقتی اینطور گریه میکند نمی ترسی ؟ خلاصه که همه ی ما میدانیم نباید باطن زندگی خودمان را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه کنیم ولی عملاً این کار را می کنیم . حتی خود من خیلی پیج هایی توی اینستاگرام بوده که اول عاشق سبک زندگیشان شدم و بعد از چند ماه زندگیشان دلم را میزند و آن فالو میکنم :))

بگذزیم... صبح با صدای غر های ریز پسزم که کم کم داشت تبدیل به گریه میشد بیدار شدم ، مثل همیشه پروسه های مربوط به پسرم دو ساعتی طول کشید و در حین اش کلی هم با هم کیف کردیم و پسرم با صدای بلند برایم میخندید و من اصلاً انگارکل دنیا را داشتم.بعد شروع کردم به خیاطی . با نوار کتانی که 1-2 دوشب پیشش خریده بودم مانتو نخی ساده ایی که برای مادرم خریده بودم اما چون برایش تنگ بود خودم برداشتم را کلی دلبر کردم و از دیدن و پوشیدنش سیر نمیشدم و لبخندم پاک نمی شد. شبش هم پیراشکی درست کردم وکلی همسرم کیفور شد . ازش پرسیدم خوب شده ؟ دیگه کم روغن و بی نمک نیست ؟! همسرم چشم هایش را بست و گفت عالیه . حرف نداره ... و اینطور با یک کار کوچک حال خودم و زندگی ام خوب میشود.جاری ام زنگ زد برای احوال پرسی . اما از اول تا آخرش غرولند بود از زندگی و خستگی . و من کل کلماتم به آخی ، نازی و واقعاً ؟ ختم میشد.پسرم را حمام کردم و با هم رفتیم برای خواب .

دیروز صبح هم ساعت 7 با صدای پسرم بیدار شدم و کارهایم را کردم . مانتویی را که دیروز دلبرش کرده بودم را پوشیدم و چادر و روسری ام را اتو کردم و کفش های تازه شسته شده ام را پوشیدم و حدود ساعت 8:30 بود که اسنپ گرفتم و رفتیم دکتر. مسافت نسبتاً زیادی بود اما کرایه شد 4500 تومان . تعجب کردم . ولی وقتی داستان تجاوز یکی از رانندگان را شنیدم پیش خودم گفتم این کاهش قیمت شاید به هم دلیل باشد. ولی به نظرم بی انصافی است که اینطور این موضوع را توی بوق و کرنا کردند . نه اینکه اتفاق کوچکی باشد ولی از این این جنایت ها توسط راننده تاکسی و راننده آژانس ها هم کم اتفاق نیافتاده ولی علم کردنش در مورد شرکتی که واقعاً دارد خدمت میکند کمی بی انصافی است. آدم بیمار توی هر شغل و صنفی هست ولی زیر سوال بردن کل مجموعه درست نیست . هر چند من هم قبول دارم باید کمی در مورد رانندگانش بیشتر دقت کند ولی من که به این مجموعه هنوز بی اعتماد نشدم و بیشتر فکر میکنم یک بازی است برای زدن زمین این مجموعه. چون خیلی برایم جالب بود که راننده را با هویت جعلی در عرض سه سوت دستگیرش کردند .

دکتری که رفتیم یکی از بهترین متخصیصین نوزادان است یک دکتر با تجربه ، جا افتاده و دلسوز. یاد حرف دختر خاله ام که چند سالی است شدیداً مذهبی و افراطی شده می افتم... از آن مذهبی نما ها که ببینی دلت میخواهد از لجش هم که شده حتی روسری نپوشی:)) وقتی خواهرم گفت دخترم را میبرم پیش دکتر فلانی و عالی است دختر خاله ام گفت البته به خورده هم خل میزنه دکتره !! خلاصه مطب خیلی شلوغ بود. پسرم را معاینه کرد وزن بدو تولدش را که پرسید با تعجب گفت چرا انقدر کم ؟ گفتم به خاطر مسمومیت بارداری نزدیک یک ماه زودتر به دنیا آمد.به دکتر گفتم خیلی شیر بالا می آورد. دکتر گفت نوزادهایی که مادرشان مسمومیت بارداری دارند توی شکم خوب تغذیه نمی شوند و برای همین وقتی به دنیا می آیند علاوه بر این که میخورند سیر شود میخورند که کمبود های توی شکم مادرشان را هم جبران کنند برای همین بالا می آورند. گفتم من زمان های شبر دادنش را کوتاه کرده ام که بالا نیاورد . دکتر گفت اصلاً این کار را نکن . اجازه بده هر چقدر دوست دارد بخورد. چه اشکالی دارد بالا بیارورد ؟! از خودت جدایش نکن. تا میتونی پیش خودت نگهش دار و از خودت جدایش نکن اینطوری کل آینده اش را تضمین میکنی.گفت تا میتوانی خودت را برایش زیبا کن بچه ها می فهمند . نه زیبایی ظاهری ، اگر به این بود که شما نمره ات بیست بود ( و من کیفور میشوم از اینکه وقتی خودم به خودم احترام می گذارم انعکاسش را سریع می بینم ). منظورم از زیبایی این است که توی بغل خودت نگهش دار، روی قلبت بگذار، نوازشش کن ، باهاش خیلی حرف بزن ، قربون صدقه اش برو .همون حین یه صدایی آمد که پسرم یک دفعه پرید. دکتر گفت ببین میپره ، ماه های آخر پر استرسی داشتی ؟ گفتم نه اتفاقاً خیلی هم آروم بودم ولی پر کار بودم . به دکتر گفتم بعد از 6 ماه که مرخصی ام تمام میشود چی کار کنم ؟ گفت ماه 5 بیارش یک کاری میکنم که خودت هم باور نکنی.... با اینکه دکتر پیر بود اما پر انرژی و مثبت بود و اصلاً اثری از پیری و خستگی  در چهره اش نبود . با بچه ها هم آنقدر مهربان بود که آدم سرحال می آمد. بعد از دکتر با خواهرهایم رفتیم خانه ی مامان بابام . ظهر بود که لباس هایی که سفارش داده بودم رسید. لباس های گل و گلی و دلبری که کل خانواده از دیدنشان به وجد آمدند. توصیه می کنم سری به پیچ الی وکیلی بزنید . من که کارهاشونو خیلی دوست دارم.

هوش برتر این سری را به خاطر پسرم نتوانستم شرکت کنم اما اگر عید برگزار شود تمام تلاشم را می کنم که در مسابقه ی عید باشم.

نوشته شده در تاریخ : 18/06/96