یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

ذهن آزاد

به نظر من یکی از حس های شدید خوشبختی وقتی ِکه تغییرات بچه ات را در راستای بزرگ شدن ببینی و واقعاً مادرهای شاغلی که از این نعمت دورهستن خیلی حس مادری  واسشون کمرنگ میشه، ای کاش میشد همه جای دنیا به همه مامان های شاغل تا ٢ سال مرخصی داد که هم بچه حس آرامش مادر رو بگیره هم مادر حس ناب مادر بودن رو ! خیلی از روزها وقتی امیروالا خودش رو روی زمین می اندازه و دراز میشکه تا توجه باباش رو جلب کنه و حتی اگه این کارو توی اتاق خودش انجام بده و ما مثلا توی اتاق خودمون باشیم اونقد صدا از خودش در میاره که بیایم ببینیم چی شده و اون همونطوری که روی شکم خوابیده به باباش خیره میشه و منتظره باباش قربون صدقه اش بره و بغلش کنه، حتی خیلی وقت ها از توی بغل همسرم  خودشو پرت میکنه پایین که این پروسه قربون صدقه روی و محبت تکرار بشه  و یا مثلاً وقتایی که میدوإ  سمت من و چشماشو می بینده و خودشو توی بغلم پرت میکنه ، به بچه هایی فکر میکنم که بنا به هر دلیلی از این محبت ها محروم هستن !

امشب هم همسرم ماموریت به مزد و مواجب با هزینه ی خودش میره ! شام هم خونه ی مامانم دعوت بودیم چون خانواده ی شوهر خواهرم میخواستن بیاین برای تبریک خونه جدید ! مهمونی دلچسب و خوبی بود .ساعت ١٠-١٠:٣٠ بود که رفتن و ازجایی که پسر من بین ٩-١٠ میخوابه ، خوابش پرید و تلاش من برای خواب کردنش بی فایده بود بالاخره شوهرم راضی شد با ماشین بریم بیرون که بخوابه و امیروالا سریع خوابش برد، وقتی توی خیابون ها بی هدف می چرخیدیم به همسرم گفتم چندسالی هست که بی هدف خیابون ها رو گز نکردیم هر بار که از خونه اومدیم بیرون حتماً کاری داشتیم، از کنار فست فودی که قبلاً با هم رفته بودیم و کلی ازش خاطره داشتیم و حالا عوض شده بود رد شدیم ، از کنار مبل فروشی بزرگی که بعد از کتابخونه میومدیم باهم مبل های آنچنانی اش رو نگاه میکردیم ، از خیابان پر خاطره دوران مجردی که چقدر وقت داشتیم همین طوری فقط میومدیم بیرون و مغازه ها و آدم ها رو نگاه میکردیم .

دلم کمی ذهن آزاد میخواهد ...