یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پیتزای کله پاچه

با دکمه های کیبورد کلنجار میرم برای نوشتن روابط بین تنش و کرنش در نرم افزار میپل. اوضاع خوب پیش میره . با اینکه دیشب خوب خوابیدم و مثل هرشب ساعت 3 بیدار نشدم و تا صبح درس نخوندم ولی ذهنم متمرکز نیست. نیاز دارم بنویسم. باید یکم به افکار ذهنی ام سروسامان بدم. هندزفری هامو با زور توی گوشم می چپونم تا به جای قِرقِر صدای زنجیر دوچرخه ی والا که احتمالا الان با صدای بلند بگه "باااابااااا بازم زنجیر دوچرخه ام در اومد " صدای آهنگ تمرکزم رو بیشتر کنه. هنوز قسمت با کلام آهنگ شروع نشده که همسرم صدام میکنه ، صداش رو نمی شنوم ولی سنگینی نگاهش رو که یارا به بغل از پنجره نگاهم میکنه رو حس میکنم. بلند میشم و میرم توی ماشین رو که همسرم تمیز کرده ببینم و حسابی از این همه زحمتی که کشیده کیفور بشم. بر میگردم به دنیای خودم ، خواننده شروع به خوندن میکنه که موبایلم زنگ میزنه . سارا ! دوست والا ! گوشی رو سایلنت میکنم و ادامه میدم. باد خنکی از پنجره به صورتم میخوره و به این فکر میکنم بدون اغراق شهرمون ، دوست داشتنی شهری است که تا به حال زندگی کردم. روزهای سخت و تلخ زیادی اینجا داشتم ولی آرامشی که اینجا داشتم رو هرگز تجربه نکرده بودم. خودم بودم ، خوده خودم. یکم شبیه همون دختر 18 ساله که هیچ کس نمیتونست از هدف هاش دورش کنه ! ولی قطعا اصلاً انرژی و شوق اون دختر 18 ساله رو ندارم. نمیتونم مثل اون روزها که ساعت ها با پسر های دخترخاله ام توی پارکینگ فوتبال بازی میکردم ، با والا فوتبال بازی کنم. چند روز پیش دوچرخه ام رو برداشتم و پا به پاش رکاب زدم. عرق از سر و صورتم می چکید ، زانوهام گز گز میکرد ، خودم رو روی فرمون دوچرخه انداخته بودم و تعداد رکاب هایی که میزدم تا به خونه برسم رو می شمردم و در نهایت به جواب والا که مامان بیا دیگه گفتم واقعا دیگه نمی تونم مامان!

همسرم میگفت اونهایی که مهاجرت میکنن چقدر غم غربت بهشون فشار میاره ! میگم اونها علاوه بر تنهایی مدام باید استرس دیپورت شدن رو هم داشته باشن. فکر میکنم که من غم غربت ندارم! دلم تنگ میشه برای عزیزانم. ولی اینجا برای من غربت نیست. جایی که خانه و خانواده ام اونجا باشن چطور میتونه غربت باشه ؟ یکم عذاب وجدان میگیرم از این نداشتن غم غربت !

دستهام رو میزارم زیر چانه ، خیره میشم به صفحه ی لپ تاپ ، همه چیز مات میشه . اشک توی جمع میشه . دلم بیشتر از همه برای خودم تنگه ! برای آرزوها و امید هام ، برای اون دختری که همه ی دنیا و عشقش خواهر بزرگه بود. خواهری که گاهی بهم نزدیک و گاهی اونقدر دور که وقتی باهم حرف میزنم حس میکنم پشت تلفن غریبه ایی داره حرف میزنه که از سر وظیفه باید چند کلمه ایی رو برای ادامه دادن به صحبت هامون بگم.

موسیقی با من حرف میزنه ، نشسته روبه روی من ...

I'm lookin' right at the other half of me

The vacancy that sat in my heart

Is a space that now you hold

Show me how to fight for now

And I'll tell you, baby, it was easy

Comin' back here to you once I figured it out

ولی من به کشک و بادمجانی که برای شام داریم فکر میکنم و چقدر دلم نمیخواهد ، یاد والا میافتم که میگفت شام همون تکراری رو داریم ؟ اینو که ظهر خوردیم! و کاملا باهاش موافقم. از لحاظ روحی دلم یه رستوران سلف سرویس میخواد که پیتزا رو بریزم توی کله پاچه و اونقدر هله هوله بخورم و در نهایت یه نوشابه یخ زده مشکی ، از همون هایی که توی گناوه می چسبید و نوشابه ی  خنک حکم آب گرم رو داشت ، و ببره و بره پایین . و فقط سنگینی خوراکی های خورده اذیتم بکنه و بگم واااای چقدر خوردیم ولی چسبید . نه معده ام درد بگیره و نه مشکلات گوارشی !