یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یک روز پر کار

صبح حدود ساعت 8 همسرم را سر راهم می رسانم کارخانه و خودم را برای یک روز پر کار و پر از رانندگی آماده میکنم. 100 کیلومتر که میروم به خانه ی خواهرم میرسم. برایم چایی گذاشته  خودش روزه است . من یک بند از آرایشگاه و رستوران و امامزاده صالح تعریف میکنم. از اینکه کیفیت رستوران خاقان خیلی پایین تر از حد ممکن بود و کبابش در حد کباب های کنار جاده بود و از پروتز و تتو ی آرایشگرم میگوییم و از اینکه به دلم ماند مژه هایم را هم فر کنم ، از حس خوب آن شب امامزاده صالح . حرفهایم نصفه می ماند چون باید بروم. میروم خانه ی مادرم حرفهای نصفه ام را آنجا تمام میکنم و به مادر مهلت حرف زدن نمی دهم و حین حرف زدن مدام دهنم را پر از سالاد ماکارانی میکنم و چقدر سالاد مادرم به دهنم خوشمزه آمد و فکر میکردم که چرا از غذاهای خودم لذت نمی برم و غذاهای بقیه به مذاقم خوشتر می آید مخصوصاً مادرم. از آنجا هم میروم. مقصد بعدی سیتی سنتر است. آنجا خواهر بزرگم با دختر کوچولو اش انتظارم را می کشند وقتی دخترش را می بینم انگار که دیگر کسی آنجا نیست بی مهبا بوسه بارانش می کنم و پا به پایش برای برفی اش خرید میکنیم و بعدش هم برای خود کوچولواش آب و کیک می خریم و به پیشنهادش دسر توت فرنگی هم خریدم که انتظار داشت همانجا بساط راه بندازم و دسر را آماده ی خوردن کنم.ماندنم آنجا هم طولی نکشید.برای تولد خواهر هم پلیور خریدم و به سمت دانشگاه رفتم. مسیر دانشگاه اصلاً که انگار آدم را برای تند رانندگی کردن و لایی کشیدن صدا کند و بخواهد با سرعت حال آدم را خوب کند. هوا بر خلاف هر روز به شدت تمیز بود و به جای غبار آلودگی ابرهای یکپارچه کل آسمان را گرفته بودند. اما حیف که آب رودخانه هنوز خشک بود. ای کاش بشر به اکوسیستم طبیعت دست نمیزد. بیش از دو ساعت برای 3 میلیون بدهی همسرم و معرفی به استاد خودم بدو بدو میکنم و بی رمق و بی جان به زور پاهایم را به دنبال خودم می کشم تا به ماشین برسم و کروز را فعال می کنم تا خودش 100 کیلومتر باقی مانده را برود. ساعت نزدیک 6 است که با 3-4 پاکت بزرگ در را با پایم باز می کنم و وارد خانه می شوم.

از یکی از شرکت هایی که رزومه ی کاری فرستاده ام تماس می گیرند و برای مصاحبه ی فردا قرار می گذارند بعد از بالا و پایین کردن میفهمم برای کارشناس فروش است یا به زبان خودمان بازاریاب و من زنگ میزنم و قرارمان را کنسل میکنم. از این شغل متنفرم چون یک بار در حد یک روز تجربه اش را داشته ام و اصلاً این شغل با روحیه و شخصیت من سازگار نیست.انکار نمی کنم که چقدر حالم گرفته میشود وقتی می فهم شغلی که دلم را برایش کلی صابون زده بودم بازاریابی است.

+ تمام تلاشم راضی کردن استادم برای شرکت در مسابقات هواپیمایی است.