یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پیدا خواهم کرد

ساعت ۶/۴۵ صبح با صدای الارم گوشی بیدار میشم.پسرم ظاهرا خیلی وقته بیداره.باهم بیدار میشیم.نمازم رو میخونم.پسرم که ۲ساعتی هست بیداره دیگه خوابش گرفته و بغل من میخوابه.کارهامو میکنم و امیروالا رو بیدار میکنم.گریه میکنه.لباس هاش رو تنش میکنم.میریم بیرون.پام پیچ میخوره و پخش زمین میشم.روی جدول میشینم.خیلی سرده.بلند میشم و امیروالا رو سوار ماشین میکنم.ماشین رو از پارکینگ میزنم بیرون و راه میافتم.هوا خیلی آلوده است به زحمت ساختمان های کنار اتوبان پیداست.از یه شهر جنوبی تهران راهی شمال غربش میشم.یک سفر ۴۰ دقیقه ایی.مدام توی ذهنم فکر اینه که آیا کارم درسته یا نه؟

میرسیم به کلاس.امیروالا امروز بهتر سر کلاس میشینه و بازی میکنه.ولی هم چنان من باید کنارش باشم.وقتی مامان های دیگه متوجه میشن من از کجا امیروالا رو میارم اونجا بهت زده میشن.مدام سوال میپرسن!چطوری میای ؟با مترو ؟با ماشین؟ شوهرت میرسوندتون؟خودت میای ؟؟؟آفرین به این اراده...

و من به فکر اینم که توی زندگی ام دنبال چی میگردم!چقدر کارهام درسته؟ چقدر راضی ام!!

به فکر ایلتس گرفتنم!به فکر ارشد خوندن ام! به فکر بچه دار شدن مجدد که نمیخوام دیر بشه.... و احساس نا خوشی که به روزهام دارم! گیج و گنگ یادم رفته توی زندگی چی میخواستم! منتهی آرزوی من قبولی توی دانشگاه خوبه ؟ شاغل شدن دوباره ؟ مادر خوب بودن و فرزندهای خوب تربیت کردن؟ یا همون آرزوی دوره دبیرستان خدمت به مردم ! فقط این رو خوب میدونم که هر کاری بخوام بکنم باید اول حس و حالم خوب باشه...باید از خودم راضی باشم...

یک نفر هست خونه داره ولی چنان از فعالیت هاش تعریف میکنه و خودش راضیه که شاید خیلی ها به حالش غبطه بخورن.مهم اینه که هر جایی هستیم از خودمون راضی باشیم.و مهم ترینش اینکه احساس کمال کنیم.اگه خانه داریم باید یک بانو کدبانو باشیم که همه از سبک زندگی ما یاد بگیرن. اگه شاغل ایم اگه دانشجویی ایم یا هر چیز دیگه باید کامل باشیم.وقتی کلی فکر و آرزو باشن که بخوایم بهشون برسیم نمیتونییم توی هیچ کدوم کامل باشیم و همین احساس سرخوردگی میده.... یادمه یه زمانی همه از عکاسی من تعریف میکردن و حتی بهم میگفتن چرا نمایشگاه نمیزنی؟ یادمه دبیرستان یه داستان نوشتم و همه گفتن چرا چاپش نمی کنی؟ اوایل زندگی هر کس میومد خونه ام از کیک و دسر و آشپزی من حسابی کیفور میشد و همیشه غذاهام حتی اگه خیلییی بیشتر از تعداد هم بود تموم میشد.یک زمانی حافظ رو حفظ میکردم.یک زمانی نقاشی میکردم.یک روزهایی هم بود که وسایل تزینی درست میکردم و میفروختم!

و حالا از اینکه نمیتونم موفق باشم ناراضی ام.چون دقیقا نمیدونم توی زندگی دنبال چی میگردم.عدم باور خودم و کلی هدف که نمیدونم دقیقا کدوم  الویته ... باعث شده ناراضی باشم.میدونم اصلا بد نیست ولی خانه دار بودن حالم رو بد کرده.باید به خودم این باور رو بدم که من تا حداقل ١سال دیگه نمیتونم سرکار برم... و با کارهای دیگه باید خودم را کامل کنم.

همه زندگی میکنن ولی چطوری دیدن زندگی و احساس کردنش مهمه !

حالم خیلی بهتره بعد از نوشتن این پست دارم خودم رو پیدا میکنم.هوا هم فوق العاده است ... صدای بارون  که هوای آلوده رو شست 

امیروالا نوشت: کفش های من رو پوشیده ،کلاه سرش گذاشته و توی یک پلاستیک وسایل لازم اعم از انواع ماشیین هاش رو گذاشته پلاستیک رو روی مچ دستش انداخته و کلید هم دستش گرفته و تق تق داره توی خونه راه میره و با من خداحافظی میکنه ،میگه کار نداری ؟ میگم کجا ؟ میگه برم خدم (قدم )بزنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 5 دی 1398 ساعت 01:43

من فکر میکنم این حسی که میگی مشکل تمام ما کمال گراهاست!‌ چون همیشه هرکار میکنیم فکر میکنیم کامل و خوب نیستیم. به قول یکی از دوستانم بهم میگفت تو حتی وقتی مثلا تو سازمان مللم کار کنی بازم ته دلت میگی ای بابا چرا مثلا مثه فلانی دو تا بچه ندارم و فقط یکی دارم :))‌یا چرا به جا امریکا هلندم!‌:))‌ دیدم واقعا راس میگه!‌
واقعا من فهمیدم باید تمام تلاشمون و بکنیم به قول تو یه چیزی و بگیریم و ادامه بدیم!‌ و به نتیجش فکر نکنیم و هعی نگیم تصمیمم درست بود یا نه. فقط باید بری جلو و به پشت سرت نگاه نکنی. به قول اون جملهه که میگی تا وقتی به مقصد نرسیدی هرگز به پشت سرت نگاه نکن!‌

خیلی حس بدیه که همیشه ناراضی باشیم
ولی خوب دوستت هم راست میگه کاملا همینه.من وقتی به زندگیم نگاه میکنم به جز چند مورد همه اش همونو که میخواستم ولی باز ناراضی ام
ولی تو از جمله آدمهایی که از نظر من خیلی خیلی قابل تحسینی
امیدوارم آدم بشیم

pari جمعه 29 آذر 1398 ساعت 09:46

سلااااااام خانم مهندس چقدر خوب شد که دوباره نظراتو باز گذاشتین.من که دلم خیلی تنگ شده بود شما رو نمیدونم
این چند وقت که نوشته هاتونو میخوندم کاملا معلوم بود چقدر روحیاتتون خسته شده ولی نمیتونستم حرف بزنم.اما این نوشته ی آخر با این گیاه کاکتوس و تمام حرفای شما در مورد هدفو کمال آدم تو زندگی نشون میده شما هم مثل همون کاکتوس دارین بی صدا با شرایط سختتون مبارزه میکنین.خدا قوت...حتما میتونین.کار خیلی خوبی میکنین با امیروالا جان زمان میذارینو میرین بیرون...همییییشه سرفراز باشین

سلام عزیزم
من هم همینطور
دقیقا همینطور بوده دوره ی سختی بود که دارم تلاش.میکنم ازش عبور کنم
ممنون عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.