یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

سکانس زندگی

کتاب قصه رو می بندم و ماشین آبی پایین تخت رو برمیدارم و میزارم توی قفسه ی ماشین ها. گهواره یارا رو آروم هل میدم و از اتاق میام بیرون. همسرم جلوی تلویزیون دراز کشیده و فوتبال میبینه. زیر چایی رو خاموش میکنم و دوتا فنجان چایی میریزم....

البته که من هم آرزو دارم سکانس بالا یک سکانس واقعی باشه ولی دیشب قبل از خواب فقط تصورش کردم. واقعیت این بود که والا مسواک اش رو پرت می‌کرد به سمت در تا از قسمت چسبون مسواک به در بچسبه. یارا هم ذوق زده روی پاتختی بالا و پایین می‌پرید و چراغ اتاق رو روشن و خاموش می‌کرد.  گفتم ۵ دقیقه دیگه همه بخوابیم. همسرم بساط تخمه اش رو جمع کرد و مشغول مسواک زدن شد. برق  ها رو خاموش  کردم ولی والا روشن می‌کرد با جدیت من، داگی (عروسکش) رو زد زیر  بغل و رفت تو اتاقش . همسرم میگفت من نمیرم تو اتاق والا اونجا بازار شامه. ولی دوتایی با کتابی که همسرم واسش خوند خوابیدن. یارا بازیش گرفته بود و توی تاریکی روی تخت می پرید . اشاره می‌کرد که از اتاق بریم بیرون. وقتی دید همه جا تاریکه و کسی نیست بالاخره رضایت داد و خوابید و من به این فکر میکردم که تا صبح حتما یارا هزار بار من رو بیدار میکنه. چون از صبح هیچ چیزی به جز شیر نخورده بود. یکی از سخت تر ین بچه ها ، بچه های بد غذا نیستن بچه های  غذا نخورن ! یارا اصلا شیشه هم نمیخوره و این کار رو سخت تر کرده.

دیشب یه پادکست گوش میکردم در مورد دلایل عقب گرد کودکی که به مهد میره.. و تصمیم گرفتم با موسس مجموعه حرف بزنم و با خانم مشاوره ایی که قبلا هم باهاش صحبت کرده بودم مشورت کنم...  برای فرزندپروری باید خیلی خوند و مشورت گرفت تا توی موقعیت اصلی تشخیص بدی فرزند تو توی کدوم دسته است و الان باید چی کار کرد.