یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

دریا در خانه



دیروز ، روز خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. شاید خیلی قابل درک نباشه. داستان از پریشب شروع شد که ما برای تاییدیه پزشک معتمد رفتیم چشم پزشکی تا واسه گرفتن بخشی از پول عینک از بیمه ، عینک هامون رو تایید کنن  . به اصرار مکرر امیروالا بعد از چشم پزشکی رفتیم ایل گلی . اونقدر هوا سرد بود که واقعا بیش از ۵ دقیقه نمیشد موند. برگشتیم خونه. امیرحافظ توی راه خوابید. بردم روی تخت خوابوندم و اومدم توی حال تا زیر حلیم رو خاموش کنم ... کف آشپزخونه و حال خیس آب بود... فرش هم عین دریاچه ... 

دلم  میخواست همونجا گریه کنم و زمان به عقب بر می‌گشت.امیروالا آخرین نفر آب خورده بود و آب رو سفت نبسته بودو از جایی که من پس آب ، آب تصفیه رو توی یه دبه جمع می‌کردم و ازش برای شست و شو استفاده میکنم‌.کل خونه رو آی برداشته بود.  تا ساعت ۱۲ شب مشغول جمع کردن آب بودیم و فرش رو ایستاده گذاشتیم توی آشپزخونه و آخرش پهن کردیم روی کانتر تا خشک بشه. چون اونقدر فرش سنگین شده بود که نمیشد تکونش داد....  خونه ی بدون فرش و بهم ریخته حسابی کلافه ام کرده بود.نصف کابینت هام به خاطر فرش بسته بود و دسترسی نداشتم. ماشین ظرفشویی رو که نمیتونستم خالی کنم ، سینک پر از ظرف ، نهاری که دیر پختم، امیرحافظ که صبح ساعت ۶ بیدار شد ه بود و در کل روز فقط یک ساعت خوابید. .. همه ی این ها کلافه ام کرده بود و باعث می‌شد رفتارهای امیروالا هم به شدت من رو به هم بریزه. وقتی میدیدم یک لحظه رفتن توی اتاق و تا من رفتم ببینم چه خبره صورت امیرحافظ رو پر از ماژیک کرده بود. وقتی امیر حافظ رو می‌کرد توی بالکن و در رو می بست و امیرحافظ هم گریه می افتاد. یا اینکه میرفت سراغ گاز و از فن و چراغ فر به عنوان فرمان کشتی استفاده می‌کرد و مدام با کاپتان کوچیک کنارش مکاتبه میکرد و من باید تمام حواسم جمع اشون می‌بود که اتفاقی نیافته... 

ساعت ۷بعداز ظهر بود و امیرحافظ و امیر والا هر دو خیلی خسته بودن. و من هم... از ساعت ۶ صبح بی وقفه بیدار بودم ... امیر حافظ رو بردم بخوابونم بعد از ۳ بار ناکامی برای خوابوندنش در طول روز.

امیروالا می‌ترسید تنها بمونه. منتظر باباش بود که از سر کار بیاد. اومد توی اتاق پیش ما. بعد از نیم ساعت مقاومت امیرحافظ بالاخره خوابید . امیروالا گفت من نمیخوام اینجا بمونم. گفتم برو توی هال من هم میام. ولی این آخرین جمله ایی بود که گفت و خوابش برده بود ... وقتی از اتاق اومدم بیرون به جای آرامش ، سکوت خونه داشت خفه ام می‌کرد.  عذا ب وجدان از اینکه مادر خوبی نیستم. از اینکه امیرحافظ غذا نمیخوره و همیشه فکر میکنم تقصیر منه و امیروالایی که از صبح چشم انتظار باباش بود و با وجود اینکه نمیخواست بخوابه از خستگی خوابش برده بود... همسرم رسید ... بعد از مدتها کلی باهم حرف زدیم. و بعد از مدت ها واقعا از صحبت کردن باهاش آروم شدم و احساس کردم همه ی حال من رو میفهمه و کنارمه.

عکس نوشت: اینجا خیابان ۱۷ شهریور تبریز که اکثر پزشک ها مطبشون اینجاست.