یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

بهترین خودم هستم

دیروز ، روز موعد بود و بالاخره بعد از چند ماه رسید . شب قبلش با پدر و مادرم هتل بودیم و خب من اصلاً خوابم نبرد و ساعت 3 به زور خوابیدم و ساعت 6 بیدار شدم . آن هم چه خوابی 10 دقیقه به 10 دقیقه بیدار میشدم. ساعت 11 رسیدم بوستان ولایت و هوا و محیط عالی بود برای داشتن حس های خوب . از کنار استودیو مدرسه ی موش ها هم رد شدم ، پاییز بود و هوا ابری و یک محیط تقریباً مخروبه. از دور آقای مجری را دیدم و درست مثل همیشه وقتی استرس ام زیاد می شود خنده امانم را برده بود. خودم را کنترل کردم که بیش فعال نباشم و مثل یک خانم متین لبخند گشادم تبدیل به یک لبخند باوقار شود و خیلی خانم وار سر تکان دهم و نیشم تا بنا گوشم باز نباشد. حالا چقدر موفق بودم یا نه بعداً در فیلم مشخص میشود.

وارد سوله شدم و هم گروهی هایم که سه پسر بودن و خودشان را به کوچه ی علی چپ زده بودند که مثلاً خیلی ضایع هستند را دیدم. اینقدر خودشان را پایین آورده بودند که من خوشحال با خیال راحت پیش خودم می گفتم اول شدنم راحت است. حتی خود پسرها می گفتند خوب نفر اول که شمایید ما داریم با هم سر دوم شدن به توافق میرسیم.این باعث شد که من به خودم مغرور شوم و فکر کنم از همه بهتر هستم. برای همین خیلی مرحله ی اول را جدی نگرفتم و کمترین امتیاز را گرفتم و تازه فهمیدم نه آن طور هم که نشان میدهند بدون آمادگی نیامده اند. مرحله ی دوم هم بیش از حد صبوری به خرج دادم و با اختلاف 1 ثانیه سوم شدم ، مرحله ی بعد که فهمیدم ای وای ِ من اینها هرکدام کلی برای خودشان آدم حسابی هستند. پسر کنار من فوق لیسانس مکانیک از دانشگاه شریف بود(رتبه 9 کنکور ارشد) یکی دیگرشان هم استاد دانشگاه بود و فوق لیسانس عمران ، آن یکی هم مهندس عمران بود و من کلی استرس به جانم افتاد و شدیداً خودم را باختم در این حد که کارگردان متوجه شد و گفت هنوز اتفاقی نیافته کلی وقت داری ، خودت را نباز.با این حال مرحله ی بعد هم اشتباهات فاحش زیادی داشتم ولی خوب خودم را بالا کشیدم و نفر دوم شدم، یکی از پسرها که ادعا میکرد بدون آمادگی آمده و گرایشی را که میگفت چیز به خصوصی نخوانده است مثل بلبل جواب میداد و بیشترین امتیاز را گرفت و اینجا بود که فهمیدم نباید حرفهای دیگران را باور کرد ، مرحله ی بعد هم در کمال ناباوری اصلاً در هپروت بودم و انگار صدای خانم گوینده را نمی شنیدم و برای خودم هر چه میخواستم جواب میدادم.اصلاً صدای قلبم را میشنیدم اینقدر که استرس داشتم. مرحله ی آخر تمام تلاشم را کردم و به خودم گفتم هر طور که شده باید بالا بیایم و اصلاً نه کاری به زمان داشتم و نه امتیازم فقط میدانستم باید هر کاری می توانم بکنم تا پشیمانی برایم نماید . و قتی زمان تمام شد امتیازم را که دیدم حتی نفهمیدم چندم شدم فقط فهمیدم که بالا آمده ام و خوشحال شدم.  بعدش فهمیدم اول شدم 

در کل اصلاً از خودم راضی نبودم اما آن چیزی که مهم است نتیجه ی نهایی بود که رضایت بخش بود.شما می توانید من را در تلویزیون به زودی ببینید 

+چند جایی یک سری سوتی هایی دادم که حالا که فکرش را می کنم میگویم کاش خانم وار تر برخورد می کردم ، اما من همان هستم که نشان میدهم چرا باید تظاهر کنم که خانم تر از اینی که نشان می دهم هستم ؟! مهم نیست کسی از من خوشش بیاد یا اصلاً من را ببیند چندشش شود. من همینم و از خودم راضی ام . بعد از مسابقه آقای کارگردان بهم گفت کُشتی من را تا آمدی بالا . برو حسابی تلاشت را بکن میخواهم جزو 16 نفر اصلی ببینمت. و شماره اش را هم داد که اگر کاری داشتم باهاش در تماس باشم.و این یعنی من میتوانستم بهتر باشم . 

+ شاید حدس زده باشید چه مسابقه ایی شرکت کردم ، پخش برنامه ام 23 آبان ماه است.

+ شاید به میهن بلاگ یا ورد پرس یا حتی اینستاگرام بروم چون نوشتن با تبلت در بلاگ اسکای برایم سخت است . می نویسم و یکهو می بینم همه اش پریده ، میخواهم جایی بنویسم که اپلیکیشن اش را داشته باشم. اما پراکندگی خاطراتم دود دل ام میکند. از سال 84 تا به حال که نوشتن را شروع کردم 5-6 بارخانه عوض کردم ، شاید در اینستاگرام بنویسم ، تا خودم را مجبور کنم از همه ی لحظاتم عکس بگذارم و خاطرات تصویری و نوشتاری را با هم داشته باشم چون بالاخره آدم حوصله ی عکس دیدن را بیشتر از خاطره خواندن دارد. اما هرکجا بروم اصلاً تعداد بازدید کننده و فالور برایم مهم نیست ، هرچه کمتر هم باشند راحت تر هستم ولی آدرس هر کجا رفتم را به دوست های خوب همیشگی ام میدهم چون آن ها برایم مهم هستند :)