یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

ویروس گوارشی

سرمو میزارم روی بالشت چشم هام رو می بندم. همه جا تاریکه .صدای پنکه و تق تق آرومی که والا با انگشتش به تخت میزنه. حس میکنم سرم گیج میره یا واقعا گیج میره. چشم هامو باز میکنم. یارا  از این پهلو به اون پهلو میشه و میگم

والا جان لطفا نزن به تخت .

اروم میگه باشه و فقط صدای پنکه و تیک تیک ساعت رو میشنوم . فکر میکنم زندگی همینقدر سخته یا من سخت گرفتمش ؟ یا اون داره به من سخت میگیره.

والا میگه مامان خیلی خوبه که قبل خواب با گوشیت کار میکنی و من گوشی رو میزارم کنار.

صدای موتور هواپیما کم کم داره زیاد میشه . هوا اینجا هم گرم شده و ما عادت کرده بودیم این یک هفته زیر باد کولر و اسپلیت باشیم و اینجا با کولر خراب و هوای گرم ترک عادت حس خوبی نمیده.

یارا ناله میکنه.امشب شب سوم مریضیشه.میگه آب و من بلند میشم که واسش آب بیارم . ردولف پشت در حیاط نشسته و تا من رو میبینه بلند میشه و خودش رو به در میکشه تا بهش غذا بدم . باخودم میگم واقعا حالا وقتش نیست. آب رو میدم به یارا ، توی تاریکی لیوان رو میگیره و میخنده و میگه مامان آب. حتی توی تاریکی هم معلومه چقدر لاغر شده . میخوابه و من تلاش میکنم بخوابم که والا میگه مامان دستشویی دارم. والا هم از امروز صبح وقتی تهران بودیم مریضی اش شروع شد و وقتی بعداز ظهر رسیدیم خونه امون با اسهال و استفراغ شدت گرفت. هفته ی پیش وقتی رسیدیم شهر همسرم ، مادرشوهرم مریض شده بود ، قبل از اون هم پسر خواهر شوهرم و این ابتدای زنجیر بود شاید ... که یارا و پسر خواهرم و خواهر بزرگه و حالا والا باهمون علایم مریض بشن . خوابم میبره ... ساعت حدود ۱ یارا دوباره آب میخواد و والا باید بره دستشویی ، و من که معده دردی ملایم داره بهم میگه توهم احتمالا قرار یکی از اعضای این زنجیره باشی. بغض میکنم و میخوام دعا کنم که خدا من نه ! خواهش میکنم من نه ! ولی با خودم میگم وقتی علایم داری ، برای یه مریضی ساده چی از خدا میخوای ؟ واسه همین ساکت میشم و زیر لب میگم خدایا شکرت ، لطفا تا صبح که همسرم بیاد خوب باشم. 

به یارا آب میدم ، والا رو می برم دسشتویی ، پوشک یارا  رو عوض میکنم ، خودم یکم آب میخورم و حالت تهوع هم به معده درد اضافه میشه. فکر میکنم به استادم چی بگم ؟ اگه سه شنبه نتونم برم دانشگاه ؟ بگم دوباره ما رفتیم شهر همسرم و همگی مریض شدیم ؟ واقعا شاید دیگه این حجم از مریض شدن واسش باور پذیر نباشه . یادم میافته که چقدر ناراحت شده بود ازم وقتی بهش گفتم میخوام برم شهر همسرم و گفت تعطیلات دانشگاه برو و این مدت روی مقالات کار کن ، گفتم نه میرم و زود میام و قول میدم کلی مقاله بخونم. شاید اگه به حرفش گوش کرده بودم اوضاع بهتر میشد. نه تونستم کارهای فارغ التحصیلی دانشگاه تهرانم رو انجام بدم ، نه همایشی که برای رفتنش کلی ذوق داشتم رو برم.... 

نفس عمیقی میکشم و نمیدونم خیر همه اتفاقات توی چیه ! با خودم فکر میکنم که خدا کنه حال همسرم خوب باشه ... 

۳ روز از یک هفته تعطیلاتم رو از خوابم زدم تا بتونم پروژه ی میپل رو آماده کنم و تحویل بدم ، حالا باید روی پروژه آباکوس کار کنم .... و چقدر به سلامتی ام  برای شروع این پروژه احتیاج دارم. 

به خودم میگم همه ی این سختی ها به قوی شدنم کمک میکنه و باید باهاشون بسازم .... 

از راه که رسیدیم خیلی از کارهام رو تند تند انجام دادم، انگار به دلم افتاده بود که شاید فردا اوضاع خوب نباشه .