یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

زندگی را باید حظ برد

سرمو بلند میکنم و به قطره های سرم که آروم آروم میچکن نگاه میکنم و بعد خیره میشم به صورت والا و یارا که از شدت مریضی با لب ها ی خشک و سفید با چشمهای نیمه باز به سقف نگاه میکنن و حتی نای گریه کردن هم ندارن. یارا اول یکم تلاش کرد تا سرم رو دربیاره ولی وقتی سرش رو گذاشتم رو روی دستم و خوابونمش دیگه آروم شد. 

و این اولین سرمی بود که بچه ها تزریق کردن . با خودم فکر میکنم چقدر خوبه علم اینقدر پیشرفت کرده که بچه ها رو میتونی معالجه کنی و از کم آبی بدنشون روز به روز مریض تر نمیشن. 

والا میگه سردمه ، و من مانتوی بلندم رو در میارم و روش میکشم، و خودم رو پشت روسری بلندی که پوشیدم می پوشونم. 

خیلی طول نمیکشه که هر دوتاشون می خوابن. و من چقدر این خواب رو دوست دارم. وقتی با اوج بد حالی میای و سرم میزنی و روند بهبودی خیلی سریع میشه.

توی مسیر بیمارستان دوستم زنگ زد که استاد نمره ها رو زده ببین چند شدی. یکی از نمره ها خیلی خوب بود ولی اونیکی خیلی خوب نبود، جالب بود که دقیقا با دوستم عین هم شده بودیم. دوستم گفت فردا میرم دانشگاه . و من با اون حال مریضی خودم و بچه ها تنها چیزی که واسم مهم نبود نمره بود.

چون بیمارستان کودکان بود من رو ویزیت نکردن ، ولی یه دیمیترون گرفتم و تزریق کردم . 

از بیمارستان که برگشتیم با یارا  خوابیدم. و این اولین بار بود که مدت طولانی بدون اینکه هیچ چیزی بفهمم خوابم می برد. تا صبح چند بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم. 

صبح که بیدار شدم خونه حسابی به هم ریخته بود و آشپزخونه داشت می ترکید، یارا  به جز بغل من جایی آروم نمیگرفت . و این روند زندگی رو کند میکرد.

انگار که از در شیشه ایی به حیاط پشتی خیره شده باشم و همه چیز با حالت کند حرکت کنند ، شاخه های درختها گیج و آروم به هم بپیچن و گربه ی سیاه بیش از حد نرم و آروم روی دیوار همسایه حرکت کنه و صدای کش دار جیغی که معلوم نیست از کجاست...

ولی همه ی اینها به قدر یک طلوع تا غروب بود . خورشید که غروب کرد، فقط صدای چرخش پره های پنکه میومد و حرکت دست من روی موهای طلایی یارا و ملچ و ملوچ خوردن سیب زمینی آب پز تازه از باغچه ی حیاط برداشت شده . نه زندگی کند بود و نه تند.همه چیز آروم بود . استادم پیام داد که فقط شنبه هست و من صبر کردم تا همسرم برگرده و بعد از هماهنگی برای شیفت ها جواب استادم را بدم. بهتر شد . تا شنبه حال بچه ها حتما بهتر شده.

این چند روز برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی به جز سلامتی و دلخوش نمیخواهم. نه ماشین شاسی بلند ، نه سفر خارج از کشور ، نه خانه ی لوکس یا به قول والا لاکچری .... همین خانه ی سازمانی با حیاط سیمانی اش با باغچه های بزرگی که میشود یک بغل ریحان و نعنا کاشت و حظ زندگی را برد برایم کافی است.