یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

عاشقی کردن

توی اتاق مشغول کشیدن نقاشی با امیروالا بودم، و امیرحافظ توی پذیرایی پیش مامان بابام درحال سر کشیدن ظرف ماکارونی اش بود ، که شاید یک قاشق چایی خوری ، حتی اتفاقی هم به طرف دهنش نرفته بود. وقتی تقاشی کشیدمون تموم شد دیدم بابام امیرحافظ رو گرفته و مامانم در حال شستن دست و پای چرب امیرحافظه! هر چند اونها حسابی میخندیدن و شاد بودن ولی من به زور لبخند میزدم ، فقط به خاطر اینکه فکرهای دلسوزانه مادارانه و پدرانه سراغشون نیاد. 

ولی من خسته بودم ، از فریاد ها و عصبانیت گه گاه امیروالا که البته شاید گه گاهی بیشتر از این حد میشد! از غذا نخوردن امیرحافظ و ترس از رشد نکردنش ، از کارهای خانه و شاید نه خود کارها  از تصور غلط زنانه بودن کار های خانه ، از تنهایی … نبود کسی که باهم شعر بخوانیم، حتی مشاعره کنیم ، کتاب بخوانیم و از ادبیات بگوییم  چایی بخوریم و عشق کنیم .

با خودم فکر کردم تا این حد غربت درست است که شیرینی های خاص خودش را دارد ولی به اندازه ی کافی هم سخت هست.  مثلا الان که پدر و مادرم هستن دغدغه ی کلاس یوگا رو ندارم، همسرم شیفت باشد یا نباشد ، همسرم به موقع به خانه بیاید یا کاری برایش پیش بیاید یا حتی کلاس فوتبال امیروالا و حتی همین که شد با امیروالا نقاشی بکشم و حتی اینکه کسی بود که برای حتی چند دقیقه هم که شد امیروالا و امیرحافظ را ببرد بیرون .

امشب یاد شب هایی بودم که همسرم نبود و ما شومینه روشن میکردیم و روبروی تلویزیون با چراغ های خاموش سیم آخر میدیدیم و امیرحافظ بدون غلت خوردن تا صبح فقط دوبار بیدارم میکرد  و من و امیروالا تلویزیون میدیدیم تا شاید خوابمان ببرد، بعضی شب ها من زودتر خوابم میبرد بعضی شب ها امیروالا.  و ای وای از شبهایی که من از خستگی خوابم میبرد و امیروالایی که هر کاری برای نخوابیدن من میکرد و اینجا بود که کلاهمان میرفت توی هم و به گریه های یواشکی من از عذاب وجدان ختم میشد.

دلم برای اون خونه و شب ها تنگ شده حتی!

با خودم فکر میکردم که چطور میشه با یک نفر رابطه ی احساسی ساخت ، شاید بهترین راه ، ساختن خاطرات قشنگ کنار هم باشه. 

مثلا اینکه هر بار یادم بیافته کنار فلانی کجاها رفتم و چقدر خوش گذشت ، فلانی برایم چه هدایایی خرید و فلان جا به من هدیه داد، چه کارهایی کرد که من بخندم و هیجان زده بشم و تجربه های جدید و خاص برایم ساخت … اینکه مثلا من خواهرم را دوست دارم کاملا طبیعیه ، اینکه پیوند عاطفی عمیقی بین ماست غیر قابل انکاره ، ولی اون چیزی که باعث دلتنگی میشه جاهاییه که باهم رفتیم و باهم خاطره ساختیم .

خیلی تلاش میکنم برای بچه هام خاطرات قشنگی بسازم ، تا همیشه عاشق و دلتنگ خونه باشن ، هر چند این روزها خیلی خسته ام و منتظرم بقیه واسم خاطره بسازن . 

البته تلاشی که این هفته تقریبا موفق بودم صحبت کردن در کمال آرامش با امیروالا توی هر شرایطی بود حتی جایی که جلوی بقیه با عصبانیت و فریاد باهام حرف میزد ، این آرامش من باعث میشد که اون هم کمی آروم بشه .تربیت بچه بیش از تصور من سخت بود ، چون تمام مشکلات روحی و شخصیتی خودت و همسرت بدون ملاحظه و به شدت بزرگ نمایی شده در بدترین مکان ممکن خودش رو نشون میده.

از این هفته امیروالا میره پیش دبستانی ، ترجیح دادم از تابستون ثبت نامش کنم تا با محیط آشنا بشه و برای مهر ماه دیگه دغدغه ایی نداشته باشم.