یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

باید رفت

جمعه ظهر بود که همسرم  رفت تهران و قراره چهارشنبه شب برگرده.وقتی رفت خیلی دلم گرفت و سخت بود.توی ماشین کلی گریه کردم و بعد از مدت ها دوباره سردرد شدید سراغم اومد.قرص هم خوردم ولی خیلی تاثیری نداشت.یادم رفته بود کلاس فرانسه دارم.که همسرم زنگ زد و با عجله خودم رو رسوندم.شب با اینکه مامانم خیلی اصرار کرد بمونم ولی من رفتم خونه خودمون.میخواستم تنها باشم و نبود همسرم رو بیشتر لمس کنم.خیلی جای همسرم خالی بود ولی سعی میکردم قوی باشم.چایی درست کردم.حوصله هیچ کاری نداشتم.امیروالا هم خواب بود و بهترین وقت بود واسه زبان خوندن.اما اصلا حوصله نداشتم.هرطور که بود با زور خودم رو نشوندم سر زبان.امیروالا گریه افتاد و رفتم خوابیدم.تا صبح اصلا نه من نه امیروالا راحت نخوابیدیم.

باید کم کم وسایلم رو جمع کنم انگار رفتنمون واقعا جدیه.دلم واسه این شهر و خانواده و خونه و محله امون تنگ میشه.به خصوص محله امون، خانه بازی و پارک دم خونمون، سالن مطالعه ... با خودم فکر میکنم شاید این سفر یه آمادگی خوب واسه مهاجرت باشه...

این چند روز مدام سردرد دارم و تازه یادم افتاده که چه سردردهایی قبلا داشتم و خداروشکر ٢سالی هست که خبری ازشون نیست مگه اینکه جزیی.

امروز بعد از ظهر با خواهرم رفتیم پارک، که هم از روزهای کنارهم بودن بیشتر استفاده کنیم، هم بچه ها یکم بازی کنن.

دست و دلم به هیچ کاری نمیره، نه زبان خوندن، نه جمع کردن وسایل، اینترنتمم تموم شده، تلویزیون هم که روشن نمی کنم، منم و یه خونه ی سوت و کور ... ولی آخرش میرم زبانمو میخونم ...

+توی اینستاگرام یه لایو بود که خانمه از زندگی اش میگفت، اینکه توی زلزله بم از کل خانواده پنج نفره اشون فقط اون مونده، واقعاً منقلب شدم، وقتی از لحظه ی زیر آوار میگفت، از اینکه مردن رو کامل لمس کرده، درکش میکردم، چون تجربه اش رو توی یک موقعیت دیگه داشتم،از اینکه همه ی آرزوهات و فکرات هیچی میشه، من اونجا یادم گرفتم که هیچ چیز مال من نیست، هیچ چیز ... وقتی داری میمیری دستت واقعاً خالیه ...حتی لباس های تنت هم مال تو نیست، یادمه اونروز با خدا عهد بستم نمازهامو اول وقت بخونم ... اما عهدم رو شکستم، امیدوارم  که دوباره یادم بمونه که خدا چه لطفی بهم کرده...

اون خاطره و سفر کردن از این شهر به اون شهر توی این چند سال زندگی مشترکمون، بهم ثابت کرد توی این دنیا هیچ تعلق خاطری نباید داشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 ساعت 10:00

امیدوارم هرچی صلاحتونه پیش بیاد. اما اگر برید تهران مطمینم کلی بهت خوش بگذره و تجربه جدید به دست بیاری. اولش البته قطعا سخته.
یادمه وقتی تهران قبول شدم و تهران زندگی کردم با وجود سختی های اولش و اذیتای دانشگاه سر خوابگاه ولی کلییی کارهای جدید بود که میتونستم تجربه کنم. جاهای جدید مردم جدید

کلا مهاجرت خوبه به هر جا :دی اولش فقط ادم باید قوی باشه تا اداپته شه

امیدوارم و باور دارم همین طوره
پیش به سوی مهاجرت بعدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.