یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

خدا گر زحکمت ببندد دری... به رحمت گشاید درهای دیگری

زندگی همیشه پر از اتفاقاتی است که فکرش را هم نمیکنیم، بعد از آخرین پستی که نوشتم وشدیداً هم حالم خراب بود همه ی اتفاقات یک جور دیگر شد. یک نفر به گوشی من زنگ زد که کلاس خصوصی برای فیزیک و ریاضی بازدهم میخواست. همسرم با یکی از مدیرهایمان حرف زد و توانست وقت بگیرد و ما سه نفر یک ماه دیگر هم سر کار میرویم.و من این روزها بین 5-7 ساعت می خوابم و کلی سرم شلوغ شده است و بی نهایت لذت میبرم. هر روز سر کار نمیروم چون از اول هم قرار داد من ساعتی بود! کلاس خصوصی دارم ، زبان میخوانم و یک شاگرد هم از خیریه ایی که مادرم آنجا کار میکند بهم معرفی شد که برایش برنامه ریزی کنم و چه پاداشی بالاتر از اینکه دیشب موقع خداحافظی گفت : ممنون خانم مهندس خیلی حالم خوب شد.با بچه های نوجوان کار کردن فوق العاده است  و من هر وقت شاگرد دارم خیلی سرحال ترم.

پ.ن : شاگردم که برای ریاضی می آید از لحاظ مالی وضعیت خوبی دارند ولی با وجود استعداد خوبی که دارد به خاطر استرس شدید از درس فاصله گرفته و حتی خیلی نمی تواند مدرسه برود. شاگرد دومم که برای برنامه ریزی می آید ، پدرش فوت کرده و خواهر دومش مشکل روحی دارد و شدیداً از لحاظ مالی در مضیقه اند ولی چنان روحیه و انگیزه ایی دارد که آدم را شارژ میکند.

امیروالا نوشت : یکی از تفریحات پسرم در آوردن کفش  ها از جا کفشی و ریختن آنها توی مینی واش است  و کلی با این کار مشغول میشود. دیشب صدایش را شنیدم که داشت غر میزد رفتم سراغش دیدم انگشتش لای در مینی واش گیر کرده و بدون هیچ گریه ایی فقط من را صدا میکرد که در مینی واش را واسش باز کنم. و من واقعاً میمیرم برای پسرم که اینقدر مظلوم و دوست داشتنی است.