یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

نهنگ آبی

برق ها رفته ان. من و مامانم خونه ایم. آرامش عجیبی همه جا رو گرفته. ستاره هایی که به خاطر تاریکی کم کم دارن پیدا میشن . مشغول پختن سوپ شیر میشم. صدای درنا شریفی و دوره ی پدر و مادر حرفه ایی با نور چراغ قوه، و صدای تق تق خورد کردن پیاز روی تخته ی صورتی رنگ ام که دیگه عمرش به سر اومده. حرکت سایه ها توی آشپزخونه و سکوتی که با صدای جلیز ولیز سرخ شدن پیاز سکر آور تر میشه و من که حس میکنم چقدر ذهنم آرومه و از شنیدن صحبت هایی که دارم تک تک اشون رو پیاده میکنم چقدر حالم بهتره . از اینکه دارم آگاه تر میشم به فرزند پروری و چقدر بی سواد بودم و چقدر اشتباه کردم. 

دیشب یارا سر شب خوابید و این وقت ها بهترین زمان برای خلوت دوتایی با والا ست . والا بیرونه ، همسرم شیفته و به لطف حضور پدر و مادرم یارا رو که خوابیده میزارم روی تخت و میرم پیش والا . میگه میخوای چی کار کنی ؟ میگم یک قدم بزنیم. میگه بریم پارک . میگم اول قدم بزنیم باشه ؟ میگه نه اول پارک میگم باشه . یکم فکر میکنه و میگه نه اول خانم ها ! اول حرف تو رو گوش میدم. میریم قدم میزنیم. توی آسمون بهش سه تا ستاره نشون میدم میگم اینها چه شکلی ساختن ؟ میگه تراینگل میگم آفرین بهش میگن مثلث تابستان. باهم از ستاره ها میگیم و میریم سمت پارک . روی نیمکت میشینم.پسر نوجونی که خیلی خوب میشناسمش با دوتا دختر همسن خودش رو تاب نشستن و حرف میزنن. میگه سلام خاله و من به همه اشون سلام میکنم. یکم به ترکی حرف میزنن و من حس میکنم که چقدر حضورم بین خلوتشون سنگینه ، خیلی زود میرن . یکی از بچه ها که یک سال از والا بزرگ تره  به والا  میگه کریس رونالدو میاد. اگه بیاد من میرم باهاش عکس میگیرم. دوتا از بچه ها روی تاب نشستن و دارن بازی میکنن. والا هم روبروشون روی تاب میشینه . صدام میکنه . میرم پیشش. آروم در گوشم میگه تابم بده . صحنه ایی که یکی از بچه ها والا رو مسخره میکرد که نمیتونه خودش خودش رو تاب بده میاد تو ذهنم. نفس عمیقی میکشم تا ناراحتی ام رو فرو بدم. میگم خودت از پسش برمیای. و بهش برای بار چندم بعد از اون اتفاق میگم کی پاهاش رو صاف کنه و کی ببنده ، چطوری یکم به خودش قوس بده که سرعت بگیره و باز هم والا موفق نیست . ترجیح میده زنجیر تاب رو به هم ببافه و بچرخه ! بچه ها میرن ، ما توی پارک تنهاییم . هواپیمایی با سر وصدای زیاد لندینگ میکنه ، والا میگه هواپیمای کریس رونالدو ا‌.

خیلی زودتر از انتظارم والا با رفتن به خونه موافقت میکنه شاید چون کسی بیرون نیست و شهرک به خاطر فوتبال تراکتور خلوته. والا تا آمده شدن شام تکلیف های زبانش رو انجام میده ولی به نصفه که میرسه میگه بازی کنیم. میگم تکلیف ها تموم بشه ، شام بخوریم بعد . گرسنه و خسته است. گریه میکنه و قهر میکنه . حوصله میکنم ، صبر و سکوت ، سر حرفم میمونم. راضی میشه تکلیف هاشو تا حدودی تموم میکنه . شام میخوریم و باهم بازی میکنیم. 

مسواک و دستشویی و خواب. بهش میگم میخوام واست کتاب بخونم. کنارش میخوابم و یکی از کتاب های فرانکلین رو میارم. از امروز می پرسم که با کی بازی کرده و... میگه مامان یه بازی هست به اسم نهنگ آبی ! ... دلم بهم می پیچیه. میگه دختره دستشو زخمی میکنه و خونی میشه. میگم از کجا دیدی؟ میگه مهدیار داشت میخواست به صدرا نشون بده به من گفت تو نبین واسه سن تو مناسب نیست. صدرا هم میگفت دورغه... بهش میگم که هم بازیشو میشناسم هم فیلمش رو دیدم ، توضیح میدم بهش که چرا مناسب نیست ، حرفهای خوبی باهم میزنیم و بعد از خوندن کتاب میخوابه. 

ولی من بی خواب و فکری پر از ترس از آینده ی بچه ها فقط فکر میکنم. به واکنش ها یا اینکه چقدر زود والا داره وارد دنیای زشت آدم بزرگ ها میشه .... به اینکه چقدر همه چیز سخته ....

صبح والا میگه مامان رمز کارتت چنده؟ میگم برای چی ؟ میگه مثل حسین و صدرا میخوام برم نون بخرم. به بزرگ شدنش احترام میزارم. میدونم همسرم چون تازه از شیفت اومده دوباره حال و حوصله ی بیرون رفتن نداره برای همین حتی مطرح هم نمیکنم. لباس می پوشم و با یارا سوار ماشین میشیم. والا هم با دوچرخه اش. وسط راه میگه دوچرخه ام سفته ، سخته ، اذیت شدم. بهش پیشنهاد میدم که واینسه و ایستاده پدال نزنه تا کمتر اذیت بشه . با این حال فکر کنم زنجیرش سفت شده و اذیتش میکنه.تا میرسیم نوانوایی کلی غر میزنه و از دست دوچرخه اش عصبانی میشه ، به والا  میگم مراقب دوچرخه اتم برو نون بخر. بعد از والا یه خانم با لباس های فرم آژانس هواپیمایی وارد نانوایی میشه و بعد یه اقا با لباس خدمات... یکم میگذره خانم میاد بیرون ، آقا میاد بیرون ، آقایی با پیرهن سفید میاد بیرون . عصبانی میشم که حتما چون بچه بوده ندیده گرفتنش.میرم داخل. میبینم پسر جوون ن

انوا داره از والا سوال میپرسه و اون سرش رو انداخته پایین و زیر لب چیزی میگه که پسر نمی فهمه و میخنده. میرم جلو یه نون میخرم و میایم بیرون. میگم مامان چرا چیزی نمی گفتی ؟ میگه آخه من ترکی بلد نیستم!