یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

همسایه ها

وسط ظهره و صدای گریه های پسر همسایه امون توی کل محل پیچیده، صدای مادربزرگش رو می شنوم که دعواش میکنه و بعد هم صدای دستهایی که محکم به همه جای صورت و بدن بچه زده میشه، فضول نیستم ولی ناخودآگاه میرم پشت پنجره، مادربزرگ با یه دست چادرش رو گرفته و با یه دست پسر رو می کشونه، پسر فریاد میزنه، مامان وایسا فقط میخوام بوست کنم ... ناخودآگاه اشکم می چکه و خیلی دلم برای پسر می سوزه .... این پسربچه پدر و مادرش از هم جدا شدن و حالا پدرش با یه خانم دیگه داره ازدواج میکنه و این خانم مامان جدیده این پسره که بی نهایت پسر دوسش داره ... باخودم فکر میکردم چقدر ترس توی دل این پسر هست که دوباره این مامان جدید رو هم از دست بده ....چرا این بچه های بیگناه رو به دنیا میاریم؟

به تاریخ٢ مرداد٩٨ : احساس میکنم مغزم از حجم افکاری که توی سرم هست داره می ترکه، کلی فکر و ایده و آرزو.باید روی یک کاغذ بنویسم و افکارم رو مرتب کنم تا هر کدوم بتونن یک جایی از مغزم بشنین.ولی بدون اغراق وقت ندارم، چایی دم کردم و بعد از دوساعت زبان خوندن به خودم گفتم درحد چایی خوردن استراحت بدم.ازچایی خارجی متنفر بودم  ... حالا خودم دیروز رفتم چایی خارجی عطر دار خریدم، از بس که چایی های خودمون به نظرم خوشمزه نبود.

به خودم گفتم فکر کن کلاس زبان میری و هر جلسه موظفی این کارها رو انجام بدی.کلاس زبانم رو هم روزهای زوج در نظر گرفتم و تا اینجاش خداروشکر عالیه و به برنامه ام رسیدم.

همسایه امون منتظر نشسته تا من در خونه رو باز کنم و کلی حرفهای نگفته و کلی هم حرفهای تکراری داره، و البته که منتظر نشسته تا من برم توی حیاط تا از توی بالکن صدام کنه و کلی دوباره حرف و من مدام به فکر بهونه ایی باشم که زودتر ازش خداحافظی کنم.اوایل خانم همسایه رو بیشتر دوست داشتم، ولی وقتی دیدم خیلی راحت دروغ میگه، خیلی پشت سر همه حرف میزنه در این حد که مثلا نشستیم با یکی دیگه از  همسایه ها حرف میزنیم تا میره شروع میکنه ازش بد گفتن با خودم میگم حتما پشت سر من هم چقدر بد میگه... و اینکه پسرش خیلی بی ادبه دیگه خیلی خوشم نمیاد باهاشون هم کلام بشم، ولی از جایی که زبون چرب و نرمی داره و کلی به امیروالا شکلات و بستنی و اینا میده، امیروالا عاشقشه و حتی اگه خانم همسایه هم متوجه حضور ما نباشه اینقدر امیروالا صداش میکنه تا بیاد.