یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

از همه جا

دیشب سومین شبی بود که با پسرم تنها میخوابیدیم، سایه ی درخت ها و سروصدای همسایه ها و هواپیمایی که از دور و نزدیک رد میشد باعث میشدن، چشم هامو ببندم و به هیچ جا نگاه نکنم و فقط تلاش کنم بخوابم و حتی اگه از صدای پارس سگ ها از خواب بیدار میشدم جرئت باز کردن چشمهام رو نداشتم و بازهم فقط تلاش میکردم بخوابم، صبح ساعت ٥/٥ از گریه های پسرم بیدار شدم، هوا خیلی خنک بود، پتو روی پسرم انداختم و تا تونستم از رختخواب دل بکنم ساعت ٦ شده بود،نمازم رو خوندم و رفتم سراغ زبان خوندن، باید این چند روز از برنامه ام جلو بزنم تا وقتی میریم مسافرت عقب نیافتم.

چایی برای خودم میریزم و جلوی پنجره میشینم و زبان میخونم، اونقدر هوا خنکه که چایی بیش از حد می چسبه، برای همین بلند میشم و سومین چایی رو هم برای خودم میریزم.

این هفته چند روزی تعطیل هستیم برای همین  یه مسافرت قراره بریم، ولی کجا امروز مشخص میشه، مشهد ،گیلان، اصفهان، قم ، کاشان  ... :))

نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره :(

8 مرداد  :این منم توی خونه تنها و دوباره با یه بچه تب کرده. از صبح یکم بی حوصله بود و بدنش گرم بود.ظهر خوابید و خیلی زود از شدت تب بیدار شد.با دارو دادن های الکی شدیدا مخالفم.تبش رو گرفتم ۳۸ بود.دست و پاهاشو شستم. شد ۳۸/۵.چشم هایش میرفت.خیلی ترسیدم.از ترس تشنج دویدم و شیاف اوردم.بی حال و با چشم های نیمه بسته میگه.تبی به(تدی بر) واسش کارتن تدی بر رو میذارم با نهایت بی حالی ذوق میکنه و دست میزنه.

۳سال پیش این روزها در تکاپو بودم وزنمو کم کنم.و الان خیلی خوشحالم که باوجود بارداری و زایمان ٥ کیلو کمتر از اون روزهام هستم.

این روزها واسم یکم سخت شده.یا شاید خودم سخت کردم نمیدونم.همه جوجه هام به خاطر آفتاب مردن و من یه روز تمام حال خیلی بدی داشتم و هنوز هم یادش که میافتم چشم هام پراز اشک میشه.پسرم شدیدا مریض شده و بی حوصله.همسرم ساعت ۱۲ شب میاد و من حسابی دست تنهام..همه ی اینهاکافیه که حالم خیلی بد باشه.ولی کماکان امیدوار به محض خوابیدن امیروالا زبان میخونم. طبق هدف گذاری هام ایشالله تا آخر امسال آماده میشم برای آیلتس.خیلی خوشحالم که زندگی ام هدف داره وگرنه مطمینم  با این شرایط یه دوره افسردگی رو باید پشت سر میذاشتم...

امیروالا نوشت :اسم پسر همسایه امون مهراده.به امیروالا میگم بگو مهراد.میگه باداک.میگم مه.میگه با.میگم راد.میگه داک.

صبح ساعت ۶ از صدای خروس همسایه بیدار شده و باذوق منو بیدار میکنه  و میگه مامان او لولو. و بعد خیلی سریع میره سراغ باباش و اون رو هم بیدار میکنه و میگه بابا اولولو.و خودش از ذوق کلی میخنده.