ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بعد از سه ماه تصمیم گرفتیم بریم دیدن خانواده هامون، سه شنبه ساعت ٦/٥ راه افتادم سمت محل کار همسرم و سوارش کردیم و رفتیم شهرستان مادر شوهرم اینا، توی راه هم فلافل پخته بودم و ساندویچ خوردیم. ساعت ١٠/٥ بود که رسیدیم ، برادر شوهر هم اونجا بود، امیروالا هم خیلی خوشحال بود و از ذوقش ساعت ١/٥ وقتی دید همه خوابن اومد پیشم و خوابید . صبح ساعت ٧ به محض اینکه حرکتی از من دید از جا بلند شد و رفت پشت پنجره ، پرده رو کنار زد و گفت ببین صبح شده مامان ، بیدار شو !
صبحانه خوردیم و کارهامونو کردیم و رفتیم اصفهان ، توی مسیر رفتیم دنبال خواهرم و باهم رفتیم خونه ی مامانم، نهار هم بابام کباب واسمون پخت و بعد از مدتها یه دلی از عذا در اوردم :))
قرار بود شب هم اونیکی خواهرم بیاد و به خاطر کرونا مامانم میگفت همه باهم نباشیم و جدا جدا بیان. خواهر بزرگه میخواست مانتو بخره و به من گفت بیا باهم بریم و قرار شد سه تایی باهم بریم ، و شاید بعد از حداقل ٥ سال سه تایی بدون بچه هامون داشتیم باهم جایی میرفتیم، کلی باهم خندیدیم و خاطرات مشترک مجردی رو یاد آوری کردیم ، و بدون دغدغه ی اینکه باید خانوم باشیم ، مادر باشیم و … هر طور دوست داشتیم حرف زدیم و خندیدیم . رسیدیم خونه خواهر وسطیه رفت خونشون و ما هم رفتیم شام خوردیم، خواهر بزرگه هم قبل از ٩ به خاطر ممنوعیت تردد ها میخواستن برن خونشون، که بچه هامون کلی گریه زاری کردن و من به همسرم گفتم که بریم خونشون، تند تند کارهامونو کردیم و راه افتادیم. اول رفتیم سر ساختمان خواهرم اینا و به سگ نگهبان غذا دادیم، چون امیروالا همه اش میگفت خاله گفته بریم خونشون من رو میبره پیش سگ ها ، سگ بیچاره هم حسابی گرسنه بود . رفتیم خونه ی خواهرم و حسابی دور هم کیف کردیم، آخرهای شب بود که حال شوهرم بد شد … وضعیت معده اش حسابی ریخته بود بهم و مدام بالا می اورد … ماهم از استرس کرونا داشتیم میمیردیم … که نکنه کرونا انگلیسی گرفته … واقعا ترسیده بودم که اگه کرونا باشه آخه از کجا ؟ وقتی حسابی رعایت میکنم و با هیچ فرد مبتلایی در ارتباط نبودیم … خلاصه تا صبح نخوابیدیم و صبح اول وقت هم رفتیم آزمایشگاه همسرم تست PCR داد و تا شب جوابش اومد ، و اینکه تا شب به ما چی گذاشت و من از شدت تپش قلب دیگه حالت تهوع گرفته بودم و … بماند ، شب خدا رو شکر جواب تست اومد و منفی بود ، ولی حال شوهرم خیلی خوب نبود و کل روز رو خوابیده بود و اصلا نمیتوانست غذا بخوره … قرار بود ظهر بریم خونه ی دختر دایی ام و شب هم بریم خونه ی خواهر وسطیه که از ترس کرونا و حال بد همسرم همه رو کنسل کردیم!
فردا ظهرش هم راه افتادیم شهرستان مادر شوهرم اینا ، خواهر شوهرمم اونجا بود و واسه پسرش میخواست تولد بگیره، ولی همسرم کماکان خوابیده بود و شوهر خواهر شوهرم اومد و واسش سرم زد ، شوهرم تا شب خوابیده بود و خیلی غذا نخورد . فردا صبحش خیلی بهتر بود و تصمیم گرفتیم بعد از نهار راه بیافتیم، با اینکه همسرم مرخصی استعلاجی گرفته بود و میتونست بیشتر بمونیم ولی به خاطر دکتر رفتن و کلاس ها ی من و شغل دوم خودش گفتیم خونه ی خودمون باشیم بهتره !
خلاصه که پر انرژی رفتیم و با پایین ترین سطح انرژی برگشتیم و واقعا دیگه تا بعد از کرونا نمیرم اصفهان که این مشکلات و نگرانی ها پیش بیاد ، شاید جایی همین حوالی توی طبیعت برم ولی دیدن خانواده ها و دور هم جمع شدن حتی به تعداد کم … با این حجم از استرس و ناراحتی واقعا نمی ارزه!
پ.ن : نمیدونم به خاطر کروناست یا … احساس میکنم یه افسردگی درونی دارم … یا شاید افسردگی نه ، یه جور سرکوب احساسات … اصلا دلم واسه خانواده ام تنگ نمیشه ، از ندیدنشون بغض نمیکنم … ناراحت نمیشم … یاد خاطراتمون نمی افتم …کنج اتاق خوابمون رو که با تبلتم سر کلاس مجازی ام رو به همه جای دنیا ترجیح میدم … من پراحساس ترین و با نشاط ترین دختر خانواده بودم … شاید نیاز به روانکاوی داشته باشم ، خواهر بزرگه چند ماهی هست پیش روانکاو میره و متوجه شده که همه ی احساسات غم و خشم و … پشت خنده مخفی میکنه ، درست مثل من ! با این تفاوت که من یه جایی متوجه شدم که نباید بخندم چون برداشت اشتباه میشه و ممکنه بعضی جاها طرف مقابل فکر کنه من از ناراحتی اش خوشحالم ! ولی هنوز نمی تونم غمم رو با اشک نشون بدم و مدام در حال سرکوبم، اوایل کرونا خیلی دلتنگ میشدم به خصوص مامان بابام ، و کلی هم گریه میکردم ولی الان اصلا … احساس میکنم دارم تبدیل به رباتی میشم که فقط باید زندگی کنه ! باید … فقط …زندگی …کنه ! و زنده بمونه !!!
و یکی از دلایل ننوشتنم توی وب لاگ شاید همینه ، برای همین دارم تلاش میکنم خودم باشم باهمه خاطراتم…