یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

زندگی ساده


به وقت 29 فروردین 98:

امروز صبح زود بیدار شدم و صبحانه خوردم و وسایلم رو جمع و   جور کردم و ساعت ٧/٥ از خونه زدم بیرون، هدفون تو گوشم گذاشتم و آهنگ گذاشتم، با کوله و کفش کتونی و هدفون توی گوش درست برگشتم به دوران دانشجویی، ساعت ٩ بود که شوهرم زنگ زد امیروالا کلافه اش کرده بود، به محض اینکه من رفته بودم بیدار شده بود، ساعت ١٠ شوهرم شاکی زنگ زد که جمع کن میایم دنبالت من دیگه نمی تونم امیروالا رو نگه دارم.منم وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون. امیروالا توی راه خوابید ، همسرم هم رفت دنبال کارهای شرکت .

دیشب امیروالا یه عکس از دبیرستان من رو که عینک میزدم برداشته بود و مدام به عینکم اشاره میکرد و میگفت :عینَ و هی سعی میکرد عینک من رو برداره و درنهایت که دید من  متوجه منظورش نمی شم گفت : عینک میخام،  آخر شبش هم وقتی داشت توی گوشی باباش فیلم میدید همون طور که زل زده بود به صفحه گوشی با دست اشاره کرد  و گفت :اینو میخام.

به وقت  ۲ اردیبهشت ۹۸:

امروز امتحان از کل مبحث present داشتیم و من کماکان احساس ضعف میکنم و باید خیلی بیشتر تمرین کنم.توی کلاس امروز صحبت از سیارات و منظومه شمسی و... شد و من کثل هاردی که فرمت شده باشه هیچ اطلاعات نجومی نداشتم و این باعث شد کمی حالم گرفته بشه. اگر آدم قبل قطعاً بعد از کلاس تصمیم میگرفتم همراه زبانم نجوم رو هم از سر بگیرم ولی حالا دیگه میدونم سنگ بزرگ علامت نزده و الان کل تمرکزم روی زبانه تا ایشالله آیلتس نگیرم هیچ کار دیگه ایی رو شروع نمیکنم. ولی خوبی امروز این بود که نجوم خوندن هم به لیست کارهام اضافه شد.

اجتماعی نوشت : این روزها که همه جا سیل و بدبختیه و وضعیت اقتصادی فلاکت باره ، بیشتر از همیشه از تجملات زندگی آدمهایی که می بینم دلگیر میشم. روزهایی بود که فقط دنبال لباس و کیف و کفش مارک بودم. اینکه از کجا خرید کنم و... حالا فکر میکنم چقدر همه ی این هایی که دارم کافی است و حتی زیاد است. دیشب یکی از همسایه های مامانم مهمان داشتند. بوی جوجه توی لابی پیچیده بود. خیلی هوس کردم. به این فکر کردم که چقدر این روزها دنبال سیر کردن شکم و دنبال علایق شکم رفتم و خرج کرده ام. برای من یکی از لذت های دنیا همین خوردن است. با وجود وضعیت افتضاح اقتصادیمان این روزها کمی باید محتاط تر خرج کنیم تا دخل و خرجمان به هم برسد و همه ی این ها را دوست دارم چون باعث شده کمی به خودم بیام. به اینکه انسان بودن فرا تر از سیر کردن شکمی است که سیر نمیشود و در عوضش روز به روز بزرگ تر میشود. وقتی توی کوچه منتظر بابا بودم یکی از مهمان ها که خانم بود از ماشین چند صد ملیونی اش با غرور خاصی پیاده شد و من چقدر خدا رو شکر کردم که آنقدر پول ندارم که اینقدر مغرور شوم . و فکر میکردم چقدر ما راه را غلط میرویم. یکی از لای گل ها وسایلی که دیگر چیزی اش باقی نمانده را بیرون میکشد یکی با کفش پاشنه بلند از ماشین لاکچری اش پیاده میشود. شاید بد باشد ولی بیشتر از همیشه از این سبک زندگی ها متنفر میشوم و عاشق زندگی ساده و دوست داشتنی خودمان میشوم.

به وقت امروز:صبح زود بیدار میشم و نمازم رو میخونم.دعای عهد رو پخش میکنم.نهار شوهرم رو آماده میکنم و چایی دم میکنم.همه ی فکرم پیش روزهاییه که قرار بیان.شاید این ماه و این روزها ،روزهای آخر ما توی این خونه باشه و دوباره سفر به یه شهر دیگه.من عاشق سفر و مهاجرتم.نمیدونم شاید این سفر داخلی باعث بشه از فکر مهاجرت بیایم بیرون.یک شنبه تقریبا همه چیز قطعی میشه وضعیت رفتنمون به تهران ...

خوشحالم که برای روزها و سال هام چه ایران باشم و چه نباشم هدف دارم.ولی اصلا دوست ندارم ایران بمونم و تمام فکر و تلاشم برای مهاجرته!

عکس نوشت:امیروالا و خاله اش درحال پرت کردن سنگ توی رودخونه