یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

امتحانات تموم شد ولی نه اونطور که انتظار داشتم. یک ماه امتحانات خیلی تلاش کردم ولی خب واقعا کافی نبود. چون اون حجم از درس و مطالب سنگین کار یک هفته و چند روز نبود. برای دوتا از درسها هم باید پروژه تحویل بدیم برای همین تعطیلات من با اینکه شروع شده هنوز دلچسب نبوده. 

آخرین امتحان را که دادم وسایلمونو جمع کردیم که بریم به خانواده ها سر بزنیم و دیگه خیالم از بابت دیدنشون راحت بشه و متمرکز به کارهام برسم. 

آموزش پروش استخدامی گذاشته و خیلی دوست دارم که تلاشم رو بکنم تا بتونم مششغول به کار بشم. بین شهر فعلی و تهران مردد بودیم که با جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که شهر فعلی رو بزنم. دبیر ریاضی. اکثر کتاب ها رو گرفتم که بخونم . ولی هنوز فرصت نشده.

فردا هم انشالله راه میافتیم برای شهرمون. البته قبل از اون باید تهران کارهای فارغ التحصیلی ام رو انجام بدم که انشالله اگه قبول شدم برای دبیری مدرکم تا اون موقع آماده شده باشه.

از روزی که اومدیم پیش خانواده ها واقعا خیلی بهم خوش نگذشت ، چون یارا مدام به من می چسبید و باهمه غریبی میکرد. خونه مادر شوهر بهتر بود چون تعداد کمتر بود و با مادر شوهر هم رابطه اش خوب بود.

دیروز با خواهرها و بچه ها رفتیم مجتمع پارک ، شاید ۱۰ سال بود که سه تایی اونجا نرفته بودیم. من یه مانتو واسه دانشگاه خریدم و آقای فروشنده خیلی با حوصله بود. یارا و پسر خواهرم که هم سن یارا دوتایی هر جا میخواستن میرفتن. حتی پشت دخل فروشنده ، و آقای فروشنده هم بدون هیچ اخمی فقط نگاهشون میکرد. والا و دختر خواهرم هم که هم سن هم هستن، مدام میرفتن و میومدن و واقعا شرایط برای عصبانی شدن فروشنده عالی بود ولی خیلی راحت با ما برخورد کردن ، و چقدر خوب بود . در نهایت ازشون تشکر کردم بابت صبر و حوصله اشون. و فکر کردم چقدر خوب میشد همه باهم اینقدر مهربون بودیم و به آرامش همدیگه کمک میکردیم. مادری که با بچه هاش میره خرید