یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پراکنده نوشت

نوشت اول : دیروز که از دانشگاه بر میگشتم با خودم فکر میکردم چقدر زندگی میتونه راحت باشه . من نزدیک ۱ میلیون کتاب از کتابخونه امانت گرفتم، با ۴ هزار تومن جوجه کباب و یه سوپ خیلی خوشمزه خوردم ، خب همه ی این ها باعث رفاه و حس خوب به آدم میده. تا اینکه من بخوام بگردم کتاب بخرم ، کلی هزینه کنم . 


نوشت دوم :تنها چیزی که خیلی منو بهم میریزه گریه های یارا وقتی والا عمدا هولش میده یا فشارش میده و کارهای این چنینی. امروز چند بار این اتفاق افتاد و بالاخره از کوره در رفتم و عصبانی شدم از دستش. بعد از یه طوفان ، توی اتاق باهم داشتیم بازی میکردیم که والا گفت مامان من تو رو خیلی دوست دارم. بوسش کردم و گفتم قربونت برم منم خیلی زیاد دوست دارم. گفت پس سعی کن دیگه بالای سرم داد نزنی ... گفتم چشم ، من کار اشتباهی کردم. پس باید جریمه بشم. گفت بله گفتم تو بگو جریمه ام چی باشه. گفت نه دلم نمیاد آخه دوستت دارم...قلبم درد گرفت از این همه مهربونی والا در مقابل خط کشی ها و قوانینی که بهشون متوسل میشم.با خودم فکر کردم چقدر قلب بچه ها بزرگتر و مهربون تر از ما بزرگترهاست ...


نوشت سوم : هر وقت بچه ها میخوابن خیلی عذاب وجدان دارم که مامان خوبی نبودم. به کل روز که نگاه میکنم یکی دوبار از کوره در رفتم... همیشه ترس این رو دارم که این رفتار های من زمینه ساز یکسری مشکلات مثل اضطراب یا هر چیزی بشه .... وقتی اشتباه میکنم ، میدونم دارم اشتباه میکنم ولی اون لحظه کم آوردم دیگه... خسته شدم . با خودم میگم تو که سی ساله هستی نمیتونی خودتو کنترل کنی چرا انتظار داری بچه ۵ ساله خودشو کنترل کنه ؟ میدونم که باید بیشتر روی آرامش و صبرم کار کنم‌. مادر دوتا پسر بودن صبر و حوصله ی زیادی میخواد ... 


نوشت چهارم :به یارا آنتی بیوتیک اش رو میدم. نمیخوره. گریه میکنه‌ هر ترفندی بلدم انجام میدم. نمیخوره. اگه هم موفق بشم و بریزم توی دهنش همه چیز رو برمیگردونه. لباس هر دومون کثیف میشه. کلافه از اینکه چطوری بهش بدم . گریه میکنه. هر طوری هست یکم بهش میدم. والا میگه آخی بیچاره. توی دلم میگم بیچاره من که سر هر چیزی داستان دارم. و لی به جاش میگم آره بیچاره اذیت شد. میگه بیچاره مامانم خیلی زحمت میکشه.


نوشت پنجم : امروز میانترم دوم ریاضی مهندسی بود، فکر میکنم این امتحان شکر خدا خوب شد. صبح که راه افتادم هوا ابری و آلوده بود. ماشین رو پارک کردم . برف می بارید . ولی شاید اسم برف برای اون دونه های ریز سنگین باشه .کلاه بارونی ام رو کشیدم روی سرم و دلم میخواست کسی بود تا توی این ده دقیقه باقی مونده تا شروع کلاس باهم زیر این به اصطلاح برف چایی می‌خوردیم، ولی  به جاش از پله ها دویدم بالا تا زودتر از سرما راحت بشم. استاد اومد . گفت سرماخورده. ۲-۳ تا از بچه ها هم گفتن ماهم مریض شدیم. و دوباره موجی از ویروس. به این فکر کردن چقدر کار خوبی کردم والا رو این هفته هم نبردم پیش دبستانی. البته که تعطیل بودن ولی پیش دبستانی والا برقرار بود. وقتی فهمیدم استاد مریضه ناخودآگاه سرم درد گرفت ، گلوم می سوخت و حس میکردم تب دارم. کلاس خیلی اذیت کننده شده بود واسم و مدام ساعت رو چک می‌کردم که زودتر کلاس تموم بشه.

پ.نوشت : همه خوابیدن چون از ساعت ۵ صبح بیداریم و من وجود خستگی و سردرد شدید ترجیح دادم یک ساعتی Quntinuum بخونم و بعد بخوابم.

نظرات 9 + ارسال نظر
یه خانم چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت 20:44

سلام
مامان خانم می خواستن خدمتون بگم با توجه به اینکه تازه داریم وارد فصل زمستان میشیم و سر ماخوردگی ها زیادتر هم میشه.به جای اینهمه انتی بیوتیک از طب سنتی هم میشه استفاده کرد .مثلا جمله خبر گزاری ایمنا؛نسخه های طب سنتی برای سرما خوردگی چیست رو سرچ کنید لطفا.

سلام
من خودم خیلی موافق آنتی بیوتیک نیستم ولی بیماری های الان اونقدر پیشرفت کرده که این سری به چشم خودم دیدم طب سنتی پاسخگو نیست ولی شاید توی پیشگیری کمک کننده باشه ، ممنون از راهنمایی اتون حتما انجام میدم

پری چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت 14:07

دوباره تا واسه این پست کامنت گذاشتم...چرا نمیرسه واست عزیزم

ای وای ... نمیدونم دوست عزیزم
جالبه کامنتی که میزاری نمیرسه میاد ولی کامنت های اصلی ات نه

مهردخت پنج‌شنبه 24 آذر 1401 ساعت 18:04

لابه لای تک تک جملات پست هاتون بوی زندگی میاد و حال ادم خوب میشه

خدا رو شکر که میتونم حال خوب بهت بدم دوست عزیزم

حمیده چهارشنبه 23 آذر 1401 ساعت 19:30

دختر منم با هر شربتی بالا میاره و اصصلا نمیتونه شربت بخوره، قرص دوست داره و میتونه قورتش بده، نصفش میکنم و میخوره. اما دیگه بعضی مواقع که دیگه مجبوریم شربت بخوره، یک قاشق شربت میریزم تو لیوان و دو قاشق آب و یذره هم شربت پرتقال! بعد با نی میخوره. تاثیر هم داره چون شربت بروفن که به همین روش میخوره و بعد تبش میاد پایین!

چه خوب ، من هم به رقیق کردنش با آب فکر کردم ولی گفتم شاید اشتباه باشه، ممنون از اینکه تجربه اتون رو گفتین . از این بعد با دکترش مشورت میکنم که اگه هر دارویی رو میشه این کار رو کرد انجام بدم

رویا سه‌شنبه 22 آذر 1401 ساعت 12:04 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

دانشگاه ما هم غذاهای خوشمزه ای داشت مخصوصا سوپ و زرشک پلو ، سه شنبه ها بود
دوشنبه ها ماهی بود دوستش نداشتم ولی کنار هم غذا خوردن با دوستام و بگو بخند هامون بهترین خاطرات زندگی ام هست .
سال ۸۷ فکر کنم« ژتون غذا » سیصد تومن بود ولی همون موقع هم خیلی به صرفه و ارزون بود .

ماشالله به حافظه اتون
دوران دانشجویی لیسانس واقعا دوران خوش گذرونی ِ
منم بهترین خاطراتم مربوط به همون روزهاست

نجمه سه‌شنبه 22 آذر 1401 ساعت 09:59

کن کلا فوبیای جاهای بسته دارم.مثلا تو هایپر هم همینطور بی قرارم،حالم بد میشه
ای جانم،من فک میکردم بزرگتره .پس واقعا دیگه سخته
خدا حفظش کنه

چقدر سخته اینطوری
من عاشق هایپر و اینام
ممنونم عزیزدلم

جانان دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 13:06 http://www.lakposhtesabz.blogfa.com

سلام عزیزم من با سرنگ به پسرم از بچگی دارو دادم الانم دیگه خودش میگیره دستش فشار میده خوشش میاد ،شماهم سرنگ و امتحان کن بریز ته حلقه پسر کوچولو بدون کثیف شدن لباسه یکم گریه میکنه که سریع محیط و عوض کن و اب بهش بده
سخت نگیر مشکلات اضطرابی از این چیزای کوچیک نیست از کم بودن خاطرهای خوبه تو ذهنه بچه

با سرنگ هم که میدم بالا میاره ... یکم دارو دادن به امیرحافظ پیچیده است . ولی ممنون از راهنمایی ات
خیلی حرفت درست و دل نشین بود.. خاطره های خوب.... دقیقا همینه

لیمو دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 10:11 https://lemonn.blogsky.com/

عزیزم این فکرها رو نکنید، شما مادر خیلی خوبی هستی.
محبت و بلوغ توی رفتارتون با بچه ها ستودنیه.
+ میشه لطفا از طرف من امیروالا رو ببوسین؟

ممنونم عزیز دلم که اینقدر من رو خوب میبینی
چشم دوست مهربونم

نجمه دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 07:47

اتفاقا من هیج وقت با دو حای دانشگاه ارتباط برقرار نکردم
یکی سلف،یکی‌کتابخونه اصلا بوی سلف اذیتم می‌کرد.
برای آنتی بیوتیک شربت میدی؟پسر من قرص رو راحت تر می خوره. ولی بیفته سر دنده لج،میگه قرص بزرگه و اذیت و اذیت.
نترس با دو تا داد بچه استرسی نمیشه ولی هیچ وقت ازت حساب نمی بره.
من خیلی کم داد نمیزنم،فقط خدا نکنه اخم‌کنم،پسرم قشنگ جمع میکنه خودشو.
بر عکس همسرم.زودتر عصبانی میشه.
پسرهارو ببوس
خداروشکر هم که امتحان خوب بوده،موفق باشی همیشه

کتابخونه رو همیشه دوست داشتم. مخصوصا الان که میتونم لابه لای کتاب‌ها قدم بزنم. ولی سلف رو باهات موافقم دانشگاه قبلی ، من در کل ۴ سال اصلا نمیدونستم سلف کجا هست ولی اینجا بعضی روزها غذای خیلی خوب دارن
برای امیرحافظ که یک ساله است باید شربت بدم
امیدوارم همینطور باشه
ممنونم عزیز دلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.