یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزهای تب دار

چایی دم میکنم . هوس هل و زعفرون میکنم و چندتا غنچه گل محمدی هم توی چایی ام میریزم. هوا ابری و منتظر بارونم. چراغ های خونه رو روشن میکنم و انتظار ندارم که تازه ساعت ۳ باشه. والا خوابیده. از صبح حالش خوب نبود و بی حال بود . دودل بودم برای بردنش به پیش دبستانی . از طرفی با خودم فکر می کردم اگه امروز هم بعد از دو روز تعطیلی دوباره نره شاید با شروع مجددش برای رفتن به پیش دبستانی دوباره به مشکل بخوریم. یک هفته ایی بود که خیلی خوب میرفت و کلاس هاش رو شرکت میکرد‌. با همسرم هم مشورت کردم و بردمش‌ . تصمیم داشتم همونجا بمونم و ۱-۲ ساعت بعد برگردیم. تا رسیدیم توی حیاط مجموعه حالش بد تر شد . خاله اش رو که دید گفت نمیرم . و بعد بالا آورد... یارا بغلم خواب بود. یکی دیگه از خاله ها کمک کرد ... و من دوباره ماشین گرفتم و برگشتم. راننده به ترکی چیزی پرسید که من فقط " تز " رو فهمیدم. و گفتم متوجه نمیشم. گفت زود از مدرسه برش گردوندید.  گفتم حالش بهم خورد. گفت یکی از اقوام ما بچه اش بالا می آورد بردنش دکتر و بعد روانشناس . روانشناس گفت بچه رو تهدید کردید واسه همین میره اونجا حالش بد میشه بالا میاره.گفتم ما پاداش و جایزه بوده که تهدید نبوده ...

به یارا نگاه میکنم که خوابه و والا که بی حال با کلاه قرمزش داشت بیرون رو نگاه میکنه ..‌‌. و من که خیلی خسته ام از ندانستن ها ! از اینکه واقعا خیلی جاها گیج و حیرانم از اینکه کار درست و غلط چیه . بردن والا درست بود یا غلط؟ فکرش رو هم نمیکردم که بعد از دوماه مریضی دوباره شدید مریض بشه . ۵ شنبه صرف سرفه ها بردمش دکتر ولی حالا دوباره برای تب و بی حالی شدید باید ببرمش دکتر. واقعا گیج ام که چی کار کنم‌. اوایل مریضی با خودم فکر میکردم چقدر مادر بدی هستم که بچه ها اینقدر طولانی مریض موندن. و یاد مامان خودم می‌افتم که از جمله افتخاراتش پرهیزهای سخت غذایی بود و ما سریع خوب میشدیم. ولی وقتی با خواهرم و یکی دوتا دوست قدیمی حرف زدم و دیدم وضعیت همه همینه ، و دوره ی بیماری اش ۱ ماه حداقل طول میکشه ، آروم شدم. 

۱۳ آذر

دیروز تا شب والا تب داشت و بی حال بود. همسرم که اومد رفتیم دکتر. دوز آنتی بیوتیک رو قوی تر کرد و سرم ضد اسهال استفراغ واسش نوشت. از ۵ شنبه که اومدیم ۱ کیلو کم کرده بود. دارو ها رو گرفتم. والا با رنگ پریده و بی حال می‌گفت من سرم نمیزنم. نصف سرم رو باید توی ۲ ساعت میزد و این واقعا از حوصله ی یه بچه ۵ ساله خارج بود . و میترسیدم که استرس از دارو و دکتر بگیره. خوب که فکر کردم دیدم وضعیت مزاجی اش اونقدر هم بد نیست که نیاز به سرم باشه. به همون شربت اندانسترون  رضایت دادم.

صبح که بیدار شدم والا تب داشت. دیشب یه قرص استامینوفن بهش دادم . گیج و مبهوت ام از این همه دارو و کورتون که بچه های الان باید بخورن... تصمیم گرفتم نرم دانشگاه. والا خیلی بهم احتیاج داشت. می‌گفت تو پیش من بمون. واسش کتاب خوندم.  چند لقمه صبحانه بهش دادم و مدام با دستمال خیس سعی می‌کردم تبش رو کنترل کنم. گفتم برم صبحانه بخورم دوباره بیام پیشت. گفت همینجا پیش من بخور.چشم های بی حالش یک لحظه از هیجان و خوشحالی برق زد و گفت  یادته اومده بودیم اینجا ، اینجا سفره می انداختیم غذا می‌خوردیم؟ 

سرم رو کردم توی قفسه ی کتاب ها تا گریه ام رو نبینه. روزهای اول که اسباب رو میچیدیم فقط اول اتاق بچه ها رو فرش کردیم تا جایی برای استراحت و غذا باشه. اون روز بردار شوهر هم بود و بودن یک هم زبون و آشنا واسمون قوت قلب بود...

پیشش موندم تا خوابید. 

کنار بخاری روی مبل نشستم و گریه کردم.

یارا هم خوابید اما اون هم یکم تب داشت... 

تصمیمم رو گرفتم حداقل تا آخر آذر دیگه نمی‌ذارم بره پیش دبستانی. این طوری یکم بدنش قوی میشه و ایشالله بعد از اون هم مریضی ها کمتر میشه ،هر چند همیشه ترس ازتکرار شدن روزهای نرفتن سرکلاس گوشه ی ذهنم هست ، ولی الان سلامتی بچه ها الویت اول و آخرم هست.

خیلی خسته و بی حالم.... روی تخت خوابم میبره و همسرم یک ساعتی یارا رو مشغول میکنه تا من بخوابم.

بیدار میشم ، هوا گرفته است ، ابرهای سیاه بی بارون ! تصور می‌کنم با خواهرم توی خیابون  جلفا در حال خرید چکمه ایم ، یک دفعه بارون میگیره و بدو بدو میریم کافه هرمس  دو تا قهوه با چیز کیک سفارش میدیم و تا سفارش ها آماده بشه خریدهامون رو در میاریم و بهم نشون میدیم ، انگار نه انگار که باهم خریدیم :)


نظرات 7 + ارسال نظر
پری چهارشنبه 16 آذر 1401 ساعت 09:39

یه خواهشی ازت دارم عزیزم
قسمتایی که از خاطراتت با خواهرات مینویسی(اگه اشتباه نکنم یه خواهر بزرگه داری یه خواهر وسطی)خیلی خیلی قشنگن
انگار دارم کتابای خانم پیرزادو میخونم
میشه خواهش کنم بیشتر از اونا و خاطراتت بنویسی؟
عاشق پاراگراف آخرت شدم و چندبار خوندمش،انگار من فیلمبردار و شما بازیگرای اون صحنه بودین،حسابی نگاتون کردم تو ذهنم
و بوی قهوه و عطر وجودتون و صدای خنده های خواهرانتون رو با تمام وجود تصور کردم

درسته
چشم عزیز دلم. چقدر خوشحال میشم که میتونم حس خوبی که داشتم رو به درستی باهاتون شریک بشم

پری چهارشنبه 16 آذر 1401 ساعت 09:31

جانم به تو مامان مهربون
چرا اینقدر فک میکنی مادر بدی هستی؟بخدا که از فرشته فرشته تری
تو روخدا اینقدر به خودت عذاب وجدان نده چون واقعا مادر مهربون و صبور و فوق العاده ایی هستی؛اینا رو واسه دلخوش کردنت نمیگم که فکر کنی از روی حرفات میگم؛نوشته هات خیلی حس دارن..حس واقعی؛بخدا اونجا نشستی کنار بخاری گریه کردی منم اشک ریختم

ممنونم عزیز دلم
ببخشید اگه باعث ناراحتی ات شدم
انرژی فوق العاده ی شما پشت کامنتت اشک و لبخند رو باهم به صورتم آورد

لیمو سه‌شنبه 15 آذر 1401 ساعت 09:55 https://lemonn.blogsky.com/

ای جان. خسته نباشین مامان مهربون
واقعا یکسری از سختی های مادری اصلا دیده نمیشه اما در واقعیت کلی انرژی لازم داره.
من جلفا رو دیدم، یه عالمه خرید کردیم.


اون جلفا خاطرات من ، خیابون جلفا اصفهان بود البته

نجمه دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت 21:35

سلام عزیزم
قشنگ با خوندن متنت بغض کردم. امیدوارم روزهای سخت به زودی تموم شه و پسرها همیشه سالم و سلامت در حال ورجه وورجه باشن.ببین،بعد خوب شدنشون سعی کن یه شربت تقویتی بهشون بدی
پسر من با خوردن فولیک اسید،پارسال اصلا مریض نشد،حتما با دکتر صحبت کن،یه چیزی بخوره که سطح ایمنی بدنش بالا بره،که البته همین مریضی های زیاد خودشون بچه رو حسابی قوی میکنن.
ولی اینکه این بچه ها بعدا که بزرگ شن،بدنشون فوق العاده قوی میشه.من اصلا سرماخوردگی هام‌تو دبستان خوب نمی شدن،همیشه خدا،هر وقت منو می‌دیدی مریض بودم.
از راهنمایی و بعدش دبیرستان دیگه یادم‌نمیاد سرماخورده باشم.خیلی کم،یا اصلا.
الانم اصلا از کسی سرماخوردگی نمیگیرم.
خیلی مراقب خودت باش،اونجا که گریه کردی دلم ریش ریش شد،مامان قوی،خسته نباشی و خدا قوت.
هر کاری حتی اگه از نظر دیگران اشتباه،اما حالتو خوب میکنه،دقیقا همونو انجام بده

سلام عزیز دلم
ممنون از همراهی ات. ببخشید اگه باعث ناراحتی ات شدم
امیدوارم همینطور باشه
مریضی هست واقعا ... قبول دارم ولی اینقدر طولانی کم طاقتم کرده بود
دقیقا همونو انجام میدم

مهی دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت 08:47

سلام عزیزم
فقط خواستم بگم تو خیلی هم عالی هستی و با این شرایط و اوضاع حق داری خسته بشی
برو جلوی آینه و خودت رو ببوس به خاطر همه سختی هایی که داری دونه دونه حلشون می کنی
تو فوق العاده ای
بیماری و بدقلقی بچه ها و اینا توی ذات زندگی هست، اینا همه یعنی اینکه ما زنده ایم و چی قشنگتر از این

سلام ممنون عزیزم بابت انرژی مثبت
من واقعا خوشبخت هستم که دوستهایی مثل شما دارم و من رو اینقدر خوب می بینید

جانان یکشنبه 13 آذر 1401 ساعت 22:03 http://lakposhtesabz.blogfa.com

سلام و خسته نباشی منم گذروندم البته خیلی کوتاه بود ولی سخته الان که سرفه های پسرم افتاده فقط خداروشکر میکنم خیلی سخته،به خودت سخت نگیر ...کاش میشد یه سفر کوتاه پیش خانوادت بری یکم حال و هوات عوض شه

سلام عزیزم
سعی میکنم سخت نگیرم … تب بیشتر اززهمه چیز آدم رو اذیت میکنه مخصوصا برای بچه یک ساله ! واسه من که اینطوره
واقعا به سفر نیاز دارم هرکجا که شد

رویا یکشنبه 13 آذر 1401 ساعت 16:56 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

نمی تونم بگم چقدر درکت می کنم .
احسان از پارسال مهر ماه هر ماه یک یا دوبار مریض می شد و سرفه های شدید .... دم عید بدترین روزهام بود شهریور امسال مریض شد بیشتر از دو ماه طول کشید ، البته قبل مهد مریضی هاش شروع شد و شهریور که اوایل مهدکودک بود دوباره اوج گرفت زیاد ربطی به رفتن و نرفتنش نداشت الانم عفونت گوش داره.
امیدوارم زود خوب بشن گفتم خدایا لااقل چند ماه مهلت بده چون دو ماه پیش واقعا بریده بودم و هر سری مریض می شد انگار بهم فحش می دادن ولی خب الان عادت کردم انگار .
اصلا به خودت نگو مادر بدی هستی اکثر بچه های دورو برمن همینن ، دقیقا بچه کلاس اول و پیش دبستانی رو تصمیم گرفتن یک ماه نفرستن مدرسه تا بدنش یه کم روبراه بشه .
امیدوارم زود خوب بشن

ممنون عزیز دلم بابت حرفهات
منم تقریبا از اواسط شهریور درگیر هستیم ولی خوب میشدن دوباره مریض میشدن این دوماهه اصلا به خوب شدن نمیرسه ، واسه همین خسته کننده شده....
شاید نرفتنش به پیش دبستانی حداقل خیالم رو راحت کنه که هر کاری برای سلامتی اش تونستم کردم
ایشالله که پسر شما و خودتون سلامت باشید و هر چی بیماری هست ازش دور باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.