یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

فصل امتحانات

وقتی کم مینویسم یعنی زندگی روی مود پایینه واسم. شاید حالم خوب باشه ولی دارم تلاش می‌کنم که خوب باشم ذاتا حالم مثبت نیست. برای همین اصلا دستم به نوشتن نمیره. بیشتر از یک ماهه درگیر بیماری هستیم و این موضوع خودش به قدری سخت بود که واقعا خسته امون کنه. الان با گذشت بیشتر از یک ماه از مریضی هنوز سرفه های خشن و زیاد و گرفتگی صدا شده روتین زندگی ام‌ با وجود مصرف دو هفته ایی دارو و اسپری و کورتون های قوی. یارا  یک سال و سه ماهه شد و من هنوز نتو نستم واکسن  یک سالگی اش رو بزنم. علاوه بر این امتحانات پشت سرهم و  سنگین که نتیجه اش میشه کم خوابی و استراحت کم یا بهتر بگم روزهای بدون استراحت. و والا یی که هنوز رفتنش به پیش دبستانی کلی حکایت و داستان داره‌ و هر بار از اینکه میفهمم سر کلاس نمیره و اونجا الکی برای خودش می چرخه کلی حالم بد میشه و تا شب فقط خود خوری میکنم و دنبال راهکار میگردم و وقتی یادم می افته ۲۰ میلیون پول دادم که والا فقط بخواد پله ها رو بالا پایین بره بیشتر کلافه ام میکنه. 

و بحران هایی که با گذر از ۵ سالگی اش باید تجربه کرد و این بحران ها وقتی مضاعف میشه که یه کوچولوی یک ساله هم باشه .‌‌ و صبح تا شب کل انرژی ام رو باید بزارم برای خنثی سازی غیر مستقیم عملیات های انتحاری.

امتحان های میانترم به جز یکی اصلا اون چیزی که میخواستم نشد‌ . ریاضی مهندسی جلسه بعد از امتحان اومد سر کلاس و اصلا درس نداد و کلی نصحیت کرد و البته عصبانی بود‌. می‌گفت برگه ها رو دیدم و خیلی اوضاعتون خراب بود با این رویه قول میدم ۸۰ ٪ کلاس می‌افتین. بعد از کلاس رفتم پیشش. چون استاد راهنمای من همین استاده. از شرایطم واسش گفتم و اون هم درک کرد. گفت تا همسرت امتحان جامع رو میده شما اگه تونستی خودتو برسونی بهتر اگه نشد یکی از درسها رو حذف میکنیم یا در نهایت حذف ترم کن چون معدل خیلی مهمه و نباید معدلت بیاد پایین. برای بچه ها هم بهم دکتر معرفی کرد . وقتی بهش گفتم شهرمون هیچ کس رو نداریم و بالطبع با هیچ کس هم در ارتباط نیستیم جا خورد و گفت میتونی روی من حساب کنی . خیلی حس خوبی بود .

خوب نشدن امتحانات طبیعی بود. چون من خیلی کم میتونستم درس بخونم. برای جبرانش مجبور شدم سه روز آخر رو خیلی کم بخوابم . شاید در سه شب فقط مجموعا ۹ ساعت خوابیدم و همین هم خیلی بد شد چون سر جلسه امتحان واقعا نمیفهمیدم چی به چیه! امتحان های میانترم حسابی بهم تلنگر زد اینکه باید خیلی خیلی بیشتر درس بخونم. هر سه تا استاد گفتن امتحانهاتون افتضاح بود و به نفعمون هست مجدد یا تکرار بشه یا واسه پایانترم حدف نشه . 

در ادامه تبریز شناسی:

کله پاچه اینجا چیزی به اسم بناگوش نداره و گویا همه‌ی قسمت ها رو جدا جدا می‌پزن. و این برای من که تو کل کله پاچه عاشق بنا گوش هستم شکست عشقی سختی بود.یه چیز دیگه دارن به اسم دامار که من نمیدونم دقیقا چیه!

شیرینی های به شدت خوشمزه اینجا زیاده. باقلوا که عالیه و چیزی که من بیشتر از باقلوا دوست دارم سوتلاوا است. یه چیزی مثل باقلوا با طعم خامه است . چون سوت به معنی شیر هست . لاوا رو نمیدونم. مثلا یه مارک لبنیات به اسم سوتچی لر ‌ فکر کنم یه چیزی تومایه ها شیر فروش معنی بده. 

توی جمع ترک ها که باشی حتما باهم ترکی حرف میزنن حتی اگه بدونن تو فارسی و متوجه نمیشی بازهم ترکی حرف میزنن. اوایل ناراحت میشدم از این موضوع ، خب بالاخره وقتی یه نفر توی جمع باشه درسته که به احترام اون طوری حرف بزنیم که متوجه بشه. ولی واقعا دست خودشون نیست. فرض کنید شما بخواین انگلیسی حرف بزنین چقدر مغز آدم خسته میشه. اینها هم همینطوره فارسی حرف زدن حسابی ازشون انرژی میگیره و هیچ دلیل دیگه ایی نداره. یادمه قبل از اینکه بیایم اینجا از خیلی ها شنیده بودم (پیشاپیش ببخشید فقط نقل قوله ) تبریزی ها خیلی بد جنس هستن ترکی حرف میزنن که تو نفهمی. ولی واقعا اینطور نیست.

و موضوع دیگه اینکه خانم ها اینجا خیلی فعال هستن. یک جور هایی فکر میکنم مدیریت همه چیز دست خانم هاست و خب طبیعتا باید خانم های قوی ایی داشته باشن که مسئولیت خیلی چیزها رو به دوش بکشه.  و البته مردهای نجیب و آرومی دارن و چیزی که من حس کردم بیشتر از خیلی جاهای دیگه زن و مرد کنار هم هستن. 

از تاریخ پست معلومه که چند وقته دارم مینویسم تا بالاخره یه پست کامل ازش بیرون بیاد .(۹ آذر)

نظرات 7 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 15 آذر 1401 ساعت 09:18 https://lemonn.blogsky.com/

همیشه فکر میکردم امتحانات دانشگاه همراه با کار خیلی سخته اما الان میبینم با شرایط شما خیلی سختتره، امیدوارم موفق و پرانرژی باشین.
یه غذایی هم دارن به نام پیده که خیلی خوشمزست. ما یکبار توی فست فود اونجا خوردیم. از شیرینی های مخصوصشون هم قرابیه رو یادمه، خوشمزه بود اما جعبه ای که با خودمون آوردیم خشک شده بود مثل سنگ :(

ممنون عزیزم
پیده ؟ تا حالا نشنیدم . برم امتحان کنم
من قرابیه رو نخوردم چون از ظاهرش خوشم نمیاد
کلا شیرینی های شهد دار بیشتر دوست دارم

آوای درون دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت 07:58

سلام. به صورت اتفاقی وبلاگتون را دیدم. فقط خواستم بگم پسر من هم در دوران پیش دبستانی از سر کلاس نشستن فراری بود. ترجیح میداد در فضای پیش دبستانی تو کلاس ها و فضاهای مختلف بچرخه، با صندلیها بازی کنه، باغچه ها را بیل بزنه و دنبال گنج بگرده!!! کم کم عادت کرد بازیهاش را در کلاس خودش انجام بده و در حین بازی یک چیزهایی هم از صحبتهای معلمش بشنوه، کم کم با بچه ها همراه شد.. خلاصه چند ماه طول کشید تا به وضعیت نرمال برسه. یک علتش این بود که ما یک سال دور از شهر و خانه خودمان و در جای دیگری بودیم، و ارتباطات اجتماعی پسرم از دست رفته بود.
خلاصه اینکه: نگران نباشید، کم کم اوضاع رو به راه میشه...
پرتوان باشید

سلام عزیزم
چقدر جالب که شرایط و رفتار پسرهامون توی این موقعیت مشابه شبیه به هم بوده
ممنونم که تجربه اتون رو بهم گفتین واقعا با شنیدن حرفهاتون آروم میشم

لیلی یکشنبه 13 آذر 1401 ساعت 12:33 http://Leiligermany.blogsky.com

من پسر اولم که مهد رفت ده روز رفتم پیشش اول تو کلاس بودم و بعد تو سالن و قدم بعد می گفتم میرم بانک کار دارم و برمیگردم . خدا رو شکر عادت کرد هر چند بعد دوماه کلا دیگه نرفت و پیش خودم تو خونه موند
مادر دانشجو تو شهر غریب خودش یک عنوان سنگین هست .خدا رو شکر استاد هواتون رو داره

به میل خودتون نرفت ؟
واقعا استاد خوبی دارم برخلاف تبلیغات منفی که ازشون تو دانشکده زیاد شنیدم من فقط درک و دلسوزی دیدم

مسافر شنبه 12 آذر 1401 ساعت 16:48

و من فکر می کنم چطور میشه همه این نقشها رو همزمان بود
مادر، دانشجو، همسر و....

خلاصه که بعدتر به یاد این روز ها میوفتید و دل تنگ میشید دیدم که میگم :)


دقیقا همینه ، درست میگین

نجمه پنج‌شنبه 10 آذر 1401 ساعت 18:32

عزیزم
همین الان دقیقا ما هم سه هفته ست داستان داریم با پسرم،تو روز آخر دارو ها انگار روز اولیم.چه میدونم‌ والا.
پسرتون اصلا سر کلاس نمیره؟اببخشید ولی دیگه ضعف مربی و مدیریت مهد،مشهوده.اونا باید کمک کنن.راهکار بدن،پس قرار چی کار کنن؟؟؟؟
به نظرم بیشتر تحت فشارشون بذار.
واسه امتحان ها هم خب بقیه هم‌که اوضاعشون همین بوده،خداروشکررررر
انشالله موفق باشی عزیزم.

دقیقا باید دوره ی طولانی مدت طی بشه
خودمم از این موضوع خیلی ناراحتم از بس مجموعه شلوغه نمیتونن به همه درست رسیدگی کنن و واقعا اذیت کننده است این موضوع... اتفاقا این هفته همین کار رو هم کردم و انگار بهتر شد خدا روشکر
ممنونم عزیزدلم

رویا پنج‌شنبه 10 آذر 1401 ساعت 14:37 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

دامار یه چیزی تو مایه های پاچه ست ، حالا من خودم ده سال پیش فقط یکبار خوردم .

اتفاقا راجع به شباهت هامون تو پست دو سه تا مونده به آخری نوشتم انقدر حجم شباهت حتی جزئی ها زیاد بودن تعجب کردم ،رفته بودین پارک گفتین نمی شه دوست پیدا کرد چون اکثرا زن و شوهر با هم میان ،دقیقا یاد جواب خودم افتادم .

پس شاید من دوست نداشته باشم خیلی
عجیبه برخلاف انتظارم اهل خوردن نیستین پس
چقدر جالب

رویا پنج‌شنبه 10 آذر 1401 ساعت 06:28 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

من امیدوارم بودم با رسیدن به پنج سالگی آروم تر بشن مگه گذر از پنج سالگی هم بحران داره
سوت به معنی شیر هست ولی سوتلاوا نفهمیدم چیه چون شیرینی خور نیستم شاید ندیدم ،دامار هم منم اینجا نتونستم بفهمم فارسی اش چی می شه ولی خوشمزه ست .
برادر من با همسرم که حرف می زد بعد ده دقیقه وسط حرفهاشون یک استپ می زد و می خندید می گفت واقعا دیگه فارسی ام تموم شد و ترکی ادامه می داد و البته همسرم هم کامل متوجه می شه ، جلسه قبل خودم سر کلاس خصوصی که داشتم دقیقا بعد یک ساعت انگلیسی صحبت کر دن یک دفعه احساس کردم کل انرژی ام و جمله ها و کلماتم تموم شد و واقعا برای چند دقیقه خالی شدم انگار.
اتفاقا بعضی ترک ها تا بفهمن مال شهر دیگه ای هستی حسابی تحویلت می گیرن .

هرسنی کلی بحران داره
ممنون عزیزم که گفتی اصلاحش کردم.
سوتلاوا واقعا شیرینی خوشمزه ایی هست . ممنون بابت شهر خوشمزه اتون
نمیدونم چرا نمیتونم دامار رو امتحان کنم. مثل چیه ؟
دقیقا همینطوره خیلی ها برخورد خیلی خوبی دارن و چندنفری بودن که وقتی فهمیدن من فارس هستم با بقیه هم فارسی حرف میزدن که من متوجه بشم و واقعا حسی خوبی به آدم میدن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.