یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

خوابزدگی


۳۰ مهر

با صدای بارون از خواب بیدار شدم . دست کشیدم روی میز پاتختی  و گوشیم رو پیدا کردم . ساعت ۴ صبح بود‌ . نگران بودم بارون بیاد روی وسایل انباری. فکر می‌کردم صبر کنم تا ۷/۵ همسرم بیاد و پوشش نورگیر رو بزاره . یارا گریه افتاد. فکر می‌کردم و از صدای بارون لذت میبردم. 

چند روز پیش همسرم  به خاطر سرد بودن اتاق ها پوشش نورگیر رو گذاشته بود ولی ۲ روز بعد همسایه طبقه آخر پوشش رو برداشت و به مدیر ساختمان گفته بود اتاق خواب ها تاریک شدن. مدیر ساختمان به همسرم گفت یه پوشش شفاف هم داریم ، پیداش میکنم و اون رو میذاریم. ولی خبری نشد . به همسرم پیام دادم که به مدیر ساختمان پیام بده اگه میتونه بره بالا درستش کنه ! 

یارا خوابید . انتظار من از بیدار بودن همسرم این موقع صبح اشتباه بود... چه برسه به اینکه مدیر ساختمان ۴ صبح به سرش بزنه گوشی اش رو چک کنه ! 

بارونی ام رو پوشیدم ، قلبم میزد ، نه از ترسی شبیه بچگی هامون  ، که ۴ صبح تنهایی رفتن به پشت بام چقدر میتونه ترسناک باشه ! ترس از اینکه یارا بیدار بشه گریه بیافته،  ترس از اینکه نتونم در پشت بام رو باز کنم و پوشش  رو بزارم . با آسانسور رفتم طبقه ۴  و بعد با پله ها رفتم پشت بام. خیلی راحت در پشت بام باز شد و پوشش رو گذاشتم و سریع برگشتم. در خونه رو که باز کردم صدای گریه یارا بلند شد.

به همسرم پیام دادم . حل شد نمیخواد چیزی بگی.

و یک ساعت بارون شدید بارید . دیگه صدای بارون نمیومد و من خیالم راحت بود . 

تا ساعت ۶ بشه چایی ام دم کشیده بود و نهار هم آماده کرده بودم، مشغول درس خوندن شدم .هوا تاریک بود ، سرم رو‌که از جزوه ها بلند کردم هوا روشن بود و بارون بند اومده بود ،  رفتم چایی واسه خودم بریزم که والا بیدار شد .

همسرم نون تازه خریده بود ، باهم صبحانه خوردیم و راهی پیش دبستانی شدیم. 

والا دوباره گریه افتاد ، خیلی گریه کرد ، گفت نرو . گفتم می مونم . گریه کرد گفت نمیمونم . بریم خونه. همسرم کلافه و عصبی شده بود می‌گفت بزارش بریم هر چی میخواد گریه کنه. یارا رو توی ماشین خوابوندم و به همسرم گفتم شما برین خونه. توی اون بازه ی زمانی والا اومده بود پایین و دیده بود من نیستم گریه کرده بود‌ . ولی رفت سرکلاسش  و دیگه پایین نیومد . این پروسه نزدیک ۱ ساعت طول کشید و  واقعا خسته ام کرد. تا ساعت ۱:۳۰ موندم و با مامان یکی از بچه ها خیلی حرف زدیم. با اینکه نزدیک ۱۰ سال از من بزرگ تر بود ولی خیلی شبیه به من بود. شماره اش رو گرفتم.  ساعت ۱:۳۰ دوتایی برگشتیم خونه. هوا ابری و همه جا خیس و نمناک بود. سرد بود . تا اسنپ بیاد بازی همیشگیمون رو کردیم. نوبتی اسم ماشین هایی که میدیدیم رو می‌گفتیم. و وقتی والا فورد یا بنز یا شورلت به قول خودش اکلیلی میدید واکنش شگفت زدگی مخصوص خودش رو نشون میداد. اوایل از اینکه والا با انگشت اشاره نشون میداد و می‌گفت واییی مامان عجب ماشین خفنی! خجالت میکشیدم ولی الان دیگه واقعا به این درک رسیدم که اون بچه است و میتونه هر طور دوست داره رفتار کنه مثل من درگیر آداب و رفتار اجتماعی نیست.

اینجا چون منطقه آزاد ارس هست ، و محدوده پیش دبستانی هم بالاشهر شهرمون ، ماشین های مدل بالا خیلی دیده میشه.  

۴ آبان : 

هفته ی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. از مریضی بچه ها تا برگشت خوردن چک امون. شب ها معمولا به خاطر مریضی یارا تا صبح کلی بیدار میشدم و بغلش می‌کردم و راه می بردمش. دیشب دیگه اونقدر خسته بودم که واقعا توانش رو نداشتم مضاف بر سردرد شدیدی که نصف صورتم رو بی حس کرده بود. همسرم رو بیدار کردم تا یارا رو بغل کنه . ولی به محض اینکه دید به جای من باباش میخواد بغلش کنه خودش رو زد به خواب :))  و وقتی خیالش راحت شد باباش خوابیده چرخید طرف من و دوباره گریه افتاد. 

با مشاور در مورد والا صحبت کردم  ولی نفهمیدم که الان باید چی کار کنم‌ چون هربار که میخوام برم خونه والا به طرز وحشتناکی داد میزنه و گریه میکنه و هر روز هم این اتفاق تکرار میشه. قرار شد پیش دبستانی لش رو عوض کنم . چون یک شعبه دیگه هم دارن که خلوت تره. خیلی از این پیش دبستانی ناراضی ام  با این که هزینه خیلی زیادی از ما گرفتن هیچ کار خاصی نمیکنن. و کلاس ها بیش از حد شلوغه . مثلا دیروز توی دفترچه اش علامت زده بودن که صبحانه خورده ، رفتن سینما .... ولی صبحانه والا دست نخورده مونده بود و گفت سینما هم نرفتیم... خیلی دلم میخواد موسس اش رو ببینم و همه ی حرفهام رو بهش بزنم و بگم که چقدر ناراضی ام. یه کلاس اول وی ای پی هم طبقه پایین دارن که من صدای معلم اشون رو می‌شنوم.  هیچ متد جدید و جذابی برای تدریس نداره! عین یک مدرسه عادی. با این تفاوت که کلاس مختلطه و دخترا ملزم به پوشیدن مقنعه نیستن و تایم استراحت میتونن از خانه بازی استفاده کنن. همین!

عکس: مربوط به روز بارونی که دسته جمعی رفتیم سبزی آش بخریم.

نظرات 6 + ارسال نظر
رویا سه‌شنبه 24 آبان 1401 ساعت 11:07 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

پسر منم دو سه ماهی هست مهد می ره ولی هنوز عادت نکرده .
پسر منم ماه اول بهتر بود الان بغض می کنه نمی دونم تا کی قراره ادامه پیدا کنه .

یکی از دلایل نرفتن بچه ها به مهد قانون مندی اونجاست و اینکه تا حالا بچه ها توی خونه به شدت آزادی داشتن.
متاسفانه من شخصا اشتباهات زیادی در مورد رفتن پسرم به پیش دبستانی داشتم و آگاهی پایین مربی های پیش دبستانی هم مزید علت شد

دخترمعمولی جمعه 13 آبان 1401 ساعت 12:47

هر بار که میام سر میزنم و عکس دست کوچولوشو می بینم، دوباره ذوق میکنم.
خدا حفظشون کنه بچه هاتونو :).
مهد کودک و بچه ای که گریه میکنه و قلبی که مچاله میشه و حواسی که تا آخر روز پرت بچه اس رو کاملا درک میکنم.
امیدوارم زودتر همه چی براتون رو به راه بشه :-*.

قربونت برم دوست مهربونم
امیدوارم که با پیدا کردن دوست مشکلش حل بشه

پری یکشنبه 8 آبان 1401 ساعت 09:36

چقدر این نوشته ات پر از حسای ناب بود با خوندن حرفات پر از حال خوب شدمیه نوشته بارونی
کاش یه روزی کتابت درباره زندگی روزمره ی یک خانم مهندس چاپ بشه عزیزم

قربونت برم عزیز دلم ممنون که اینقدر به نوشته هام محبت داری

لیمو شنبه 7 آبان 1401 ساعت 08:54 https://lemonn.blogsky.com/

برای تعویض مهد باهاتون موافقم، شاید واقعا براش آزاردهندست که گریه میکنه.
+ من از اول پست دلم رفته بود برای اون دست کوچولوی توی عکس

همه ی امیدم اینه که اینجا دیگه مشکل نداشته باشیم.

+

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 5 آبان 1401 ساعت 00:05 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
هوا هنوز تاریک بود و ناهارتونو هم آماده کردین؟
خوش به حالتون

سلام
وقتی ۴ صبح بیدار بشم دیگه میشه :)

جانان چهارشنبه 4 آبان 1401 ساعت 19:07 http://www.lakposhtesabz.blogfa.com

بنظرمنم عوض کردن مهد ایده خوبیه شاید بچه‌اونجا احساس خوبی نداره وگرنه مگه میشه این همه بیتابی هر روز هروز حتما مطرح کن و نزاذ پولت ضایع شه

امیدوارم که جواب بده
واسه خودم هم عجیبه که هر روز به این شدت گریه میکنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.