یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

عادت میکنیم

کتاب "عادت میکنیم " رو می خونم  البته برای بار دوم. هر بار بعد از خوندن کتاب های زویا پیرزاد حس میکنم چقدر دوست داشتم من هم نویسنده باشم.فکر میکنم که دیر شده برای نویسنده شدن. ولی می فهمم نویسنده این کتاب رو حدود 50 سالگی اش چاپ کرده . با خودم فکر میکنم پس هنوز 20 سال وقت دارم تا به رویای همیشگی ام برسم. پس این روزها حین خوندن کتاب رویای همیشگی ام رو در سر می پرورونم. یادمه حتی دوم دبیرستان یک رمان هم نوشتم. پرینت گرفتم و به چند نفری دادم و بازخوردهای خیلی مثبتی گرفتم. هرچند الان که خیلی پخته تر از اون روزها شدم میدونم موضوع داستان چقدر آبکی بود و بیشتر شبیه سریال های شبکه 2 خصوصا بعد از افطار بود. حتی دست نویس ها رو تا چند سال پیش نگه داشتم و کم کم تبدیل شدن به ضربه گیر برای اسباب کشی ! 

پسر ها رو به زحمت خواباندم . در حالی که امیرحافظ روی پاهام بود و با دست چپ کمر امیروالا رو نوازش میکردم و با دست راست کتاب دستم بود و میخواندم. شاید 5-6 ساعت برای خواندن این کتاب کافی باشد ولی من شاید یک هفته است که دست گرفتم بخوانم. بچه ها که میخوابند لپ تاپ رو باز میکنم تا پاورپوینت پروژه رو تکمیل کنم ولی یک آهنگ از رضا یزدانی پخش میکنم و دلم میخواد که بنویسم.

دیروز یکی دونفر از دوست های اینستاگرام را پاک کردم. کسی که وقتی کارت گیر افتاده و قراره خبرت کند و هیچ وقت خبری ازش نمیشود حتی خبر این که نشد ، نتونستم ، یادم رفت !! به چه دردی میخورد ؟ فقط برای اینکه هر بار که عکسی میگذارند یادت بیاندازند که ما رفیق نیستیم ! در عوضش پسر دایی ام رو که 6 سال ازم کوچکتره فالو میکنم. به خاطر حس دلتنگی به فامیلی که ازشان دورم . بماند که نزدیک شویم فامیل هم پر است از آدمهایی رفیق نما ! همین چند روز پیش بعد از کلی کلنجار که حسش نیست و اینها زنگ زدم به عمه وسطیه برای تبریک عید . آنقدر سرد و تحویل نگرفت که از زنگ زدن به سایر عمه ها و عمو ها منصرف شدم! بماند که بعداً فهمیدم عمه وسطیه برای عید حتی به بابام زنگ نزده و چرایش را هیچ وقت مامانم نمیگوید که غیبت نشود و همیشه میگوید من خبر ندارم . و من میدانم که کامل خبر دارد.

+ فکر کردم اسم کتابی که مینوسم یادداشت های یک خانم مهندس باشد. بعد فکر کردم که با یه سرچ ساده به وب لاگم میرسند و همه ی زیر و بم زندگی ام میرود روی هوا :))

+ تبریز شهر جالبیه برای زندگی کردن. رانندگی ها افتضاح ولی آرام ! انگار همه عادت کردند به این شرایط و اعتراضی هم ندارند. خیلی بوق نمیزنند و باهم دعوا ندارند. مردم به شدت دنبال تفریحات خوردنی. هرجا که اسمی در کرده باشد صف است. نانوایی ها هم همیشه صف است. آدم ها اینجا اکثرا اتو کشیده و کفش واکس زده اند و خانم ها با یک عالمه مژه و ابرو های فیبروز و میکرو و این داستان ها ! فکر میکنم چند سال زندگی اینجا بهمان خوش بگذرد. 

قرار بود آخر هفته هم دو روزی برویم رشت که احتمالا منتفی میشود. چند شهر دیگه هم بروم به جرات میتونم بگم با همه ی ایرانی ها همشهری هستم.

+نمیدونم به اندازه ی 4 سال پیش شاید مادر خوبی نباشم. خیلی بی حوصله تر از اون روزهام . از بزرگ شدن امیرحافظ هیچ جا ننوشتم و ذوق زده نمیشم. کمر درد و دست درد نمیزاره خیلی بغلش کنم. کارهای زیاد خونه و امیروالا که بیشتر از همیشه نیاز به توجه داره! خیلی شب ها گریه کردم از اینکه مادر بدی  هستم . از اینکه برای امیرحافظ اونطور که برای امیروالا وقت و عشق گذاشتم ، نذاشتم. از اینکه تا حالا ننوشتم چقدر پسرکم تلاش میکنه سینه خیز بره و موقع غذا دادن بهش همیشه خودش دوست داره قاشق رو دهنش بزاره ، از اینکه چقدر خوش اخلاقه ، از اینکه چقدر خوب به اسمش واکنش نشون میده و میخنده ...