یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

بهترین حال جهان

امروز خیلی بی حال بودم و خیلی دلم میخواست امیروالا تا ساعت ٩ -١٠ بخوابه ولی امیروالا طبق روال هر روزه اش ساعت ٨ بیدار شد، توی دلم  مدام غر میزدم و میگفتم کاش یک نفر بود امیروالا رو می برد بیرون من امروز رو برای خودم استراحت میکردم.یکم که غر زدم با خودم فکر کردم که چقدر خودخواهم، مگه این من نبودم که خواستم امیروالا به این دنیا بیاد حالا چطور از ذهنم این فکرها میگذره...

میرم بهش یکم موز میدم و همزمان تلویزیون روشنه، شکرآبادرو داره پخش میکنه، یاد روزهایی میافتم که اینقدر وقتم رو به بطالت میگذروندم که از بس تلویزیون هیچی نداشت و مدام شبکه های تلویزیون رو بالا و پایین میکردم ،وقتی میدیدم شکرآباد خوشحال میشدم ، غبطه میخورم که چطور از زمانم نهایت استفاده نکردم...البته من همیشه مشغول کاری بودم ولی اگه فکر الانم رو داشتم اونروزها خیلی پرکار تر میشد.

پسرم استعداد عجیبی توی شوت زدن به توپ داره،راه افتادن و شوت زدنش میتونم بگم همزمان بود و الان اونقدر قشنگ با توپ بازی میکنه که همه اش توی فکرم این استعداد رو باید چی کار کنم، فوتبال؟ وقتی یه صحنه هایی از فوتبال دیشب باشگاه های ایران رو یادم میاد ، وقتی امروز میشنوم که توی بازی دیشب یه نفر کشته شده و ٣٠٠ نفر زخمی... واقعا نمیدونم باید  چی کار کرد...

چایی با هل و گل محمدی واسه خودم درست میکنم و آهنگ میذارم و شروع میکنم نوشتن ،آهنگ بهترین حال جهان رستاک من رو توی هر حالی باشم به وجد میاره و کلی باهاش سر حال میام.

دیروز داشتم همین طوری عکس های اینستاگرامم رو نگاه میکردم دیدم یه زمانی چقدر با شوهرم کافه های مختلف میرفتیم و الان واقعا به خاطر اوضاع اقتصادی و کمبود وقت خیلی وقته نشده کافه گردی کنیم، چندشب پیش با دوستهام بعد از کلاس زبان رفتم یه کافه نزدیک خونه ی مامانم و وقتی دیدم میشه هنوز هم با هزینه ی کم و توی یه زمان کوتاه یه سری حال های خوب رو به خودمون برگردونیم تصمیم گرفتم دوباره کافه گردی ها رو برای ٢٣ هر ماه توی برنامه امون قرار بدم، اینجوری دوباره عاشقانه هامون زنده میشه و حالمون خوب میشه.

امروز واسه امیروالا با آرد و روغن و نمک خمیر درست کردم تا یکم مشغول باشه واسه خودش ولی شروع کردن به خوردن خمیرها، هرچی میگفتم مامان خوب نیست، به به نیست، فایده نداشت، وقتی هم برشون داشتم دنبالم راه گرفته که به به، منم به ذهنم رسید با سیب زمینی این کارو بکنم که اگه هم خورد مشکل نداشته باشه، انگار خدا رو شکر فعلا جواب داده.ولی نه مثل خمیر ها.

عکس نوشت: نشستیم باهم با ماژیک نقاشی کشیدیم، بعد من داشتم نقاشی میکشیدم که دیدم امیروالا زیر میز برای خودش مشغول نقاشی روی لباسهاشه، و این عکس هم مال وقتیه که بهش میگم وای مامان لباستو ببین خط خطی کردی:))

پ.ن:۷سال پیش یه همچین روزی توی پارک پزشکی دانشگاه همسرم ازم خواستگاری کرد