یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

کلید

٨ اردیبهشت :واقعا بعضی اوقات به مصلحت و این داستان ها اعتقاد  دارم و غالبا وقتی گیری توی کار هام میافته مطمئنم خیرتی توش بوده.درست مثل  امشب که همه چیز مثل یک کلاف آنچنان توی هم گره خورده بود که همه چیز قاطی شده بود.

امشب همسرم باید میرفت تهران و ما طبق روال همیشه که بلیط هست خوش خیال گذاشتیم لحظه آخر بلیط بخریم.کلاس زبان رو رفتیم و بعدش هم همسرم جلسه قرآن رو رفت و رفتیم خونه ی خودمون.هرچی اینترنت رو بالا پایین کردیم این طرف و اونطرف زنگ زدیم بلیط نبود.ساعت ۱۱ شب شده بود.امیروالا هم خوابش نبرده بود و اولش هی توی دست و پای ما می پیچید و گوشی باباش رو میخواست ولی وقتی اونم دید اوضاع  شیرتوشیر تر از این حرفهاس موتور و ماشینش رو برداشته بود و بی صدا بازی میکردو وقتی خیلی خسته و خواب آلود شده بود شروع کردن به خوردن انگشت پایش ... یعنی دلم میخواست فقط بوسش کنم ، چند دقیقه ایی هم مشغول پوشیدن و دراوردن دمپایی های من بود.خیلی استرس گرفته بودم.همسرم گفت با ماشین میرم.این وقت شب آدم خسته رو چطوری میتونستم راهی کنم.گفتم باهم میریم.که یادم افتاد یکی از شهرک های اطراف هم ترمینال داره.چک کردم جای خالی داشت.بلیط گرفتم.اسنپ روی گوشی شوهرم و تبلت من باز نمیشد.به خاطر تحریم های ایران.منم گوشیم رو خونه مامانم جا گذاشته بودم.مامانم ایناهم هرچی گوشی داشتن خاموش بود.آژانس هم ماشین نداشت.فقط یه راه موند.رفتیم خونه ی مامان بابام.ساعت ۱ بود که زنگشونو زدیم.با گوشیم اسنپ گرفتم واسه شوهرم و رفت.

ممکنه خیلی ها این اتفاقات رو بی فکری بدونن و خیرت و این داستانها که من میگم مسخره به نظر برسه.منم کامل قبول دارم این همه اتفاق فقط به خاطر بی فکری خودمون بود.ولی مطمینم اینطوری بهتر بوده که من هم شب تنها خونه نمونم و... خیلی جاها دیدم که گاهی اتفاقاتی چنان پر پیچ و تاب توی زندگی پیش میان که نمیفهمی چرا اینجوری شد.ولی چند روز،چند ماه،چندسال بعد میفهمی خیریتش چی بوده.

امروز :دیشب مهمان داشتم، دوستهای دوران دبیرستان، ظرفها رو از توی ظرف شویی درمی آورم تا بچینم توی کمد، امیروالا کلید را برمیدارد و بازی میکند، و بعد از آن من یک ساعت دنبال کلید میگردم، فکر میکنم انداخته توی راه آب حمام، عصبی میشوم ولی سکوت میکنم.

گوشی ام را برمیدارد و ال سی دی اش را می شکند، اینبار دعوایش میکنم و حسابی عصبی تر میشوم.

سیب زمینی و پیاز ها را از توی تراس می آورد و زیر میز و روی تخت پرت میکند، یکسری ها هم توی ماشین لباس شویی و بعد با قدرت در ماشین لباس شویی را بهم می کوبد.

خوابش می آید سعی میکنم آرام باشم، میخوابنمش، کسل و خواب آلودم، دلم میخواهد کنارش بخوابم ولی زبانم کلی عقب افتاده، بلند میشوم و میروم که پشت میز بشینم، کلید کمد روی صندلی است... لبخند میزنم و زیر لب میگویم:الهی قربونت برم ماه مامان. دلم برایش تنگ میشود و دلم میسوزد که کمی بی حوصله باهاش رفتار کردم.

+این گل را دیشب یکی از دوستهام برایم هدیه آورد و من واقعا از گل هدیه دادن و گرفتن مسرور میشوم.