یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزهای عاشقانه

این مدت که سر کار میرم اصلاً روزها و شب هایم را نمی فهمم، آنقدر زود همه چیز دارد می گذرد که باورم نمیشود یک هفته ی دیگر ماه هفتم هم تمام میشود، با این وجود لحظه شماری می کنم برای هفته ی اول مهر و دلم میخواهد این دوماه هم هرچه زودتر تمام شود. این یکی دوهفته هم با همسرم بعد از ظهرها بعد از کار و کمی استراحت مشغول آماده شدن برای سومین مرحله آزمون ورودی هوش برتر میشدیم و شب ها برگه ی سوال به دست خوابمان می برد،این بود که واقعاً خسته میشدم و صبح ها ساعت ٦ که بیدار میشدم آنقدر کار برای انجام داشتم که ساعت ٨ اصلاً نای رفتن سر کار نداشتم و تازه دلم میخواست یک دل سیر بخوابم، این همه حجم کار و خستگی کمی بی حوصله ام کرده بود، نتیجه اش یک بحثی بین من و همسرم شد، و من از همسرم شدیداً دلگیرشدم و با وجود اینکه بحثمان تمام شده بودمن هنوز ته دلم  ازش گرفته بود، تا اینکه بعد از بحثمان به حل ریشه ایی موضوع پرداختیم و همسرم مثل همیشه گفت من که می گویم بگو کمک ات کنم و خودت نمی خواهی، همسرم راست میگفت ، اما من هم از اینکه مدام بگویم اینرا بردار، اینکار را بکن ،این را بگذار، اینرا جمع کن و  از این دست خورده فرمایش ها کلافه میشوم، تازه حالت بدترش زمانی است که یک خواسته را باید چندین بار بگویم و دست آخر اینقدر همسرم پشت گوش می اندازد که عصبی میشوم و خودم آن کار را انجام میدهم و باز بحثمان میشود، و من این بار فکر چاره کردم ، روی یک برگه برنامه ی روزانه غذا پختن را در طول هفته بین خودمان تقسیم کردم، اولش همسرم زیر بار نمی رفت و میگفت من صبح ها نمی توانم زود بیدار شوم صبحانه آماده کنم، من غذا پختن بلد نیستم  و من با توجیه روزهای نقاحت بعد از بارداری که نمی توانم کاری کنم قانع اش کردم که باید یادبگیرد، با این فکر کار را به طور کامل به همسرم سپردم و مسئولیت را تماماً به خودش واگذار کردم بدون اینکه مدام بخواهم غر بزنم و بگویم چه کند و چه نکند، اینطوری روزهایی که شام و صبحانه با همسرم است هم به کارهای خانه بیشتر میرسم هم زمان بیشتری برای استراحت دارم، اولش با سابقه ایی که از همسرم داشتم چشمم آب نمیخورد از پسش برآید و خودم را آماده کردم بودم که اولش خیلی سخت باشد و من باز بخواهم غرولند کنم و بینمان بحث شود، ولی از جایی که همسرم به آشپزی علاقه دارد ،شب اول یک خورشت بادمجان عالی پخت و من به جز یکسری کمک های کوچک اجازه دادم صفر تا صد با خودش باشد تا باور کند که مسئولیت این کار با خودش است ، و باور کردنی نبود این اعتماد به نفسی که به همسرم دادم باعث شد احساس مسولیت شدید کند و سفره بیندازد و جمع کند و تمام تلاشش را بکند که همه چیز عالی باشد. خلاصه که فوق العاده بود و فردایش هم ساعت ٧/١٥ همسرم برای اولین بار در طول چند سال زندگی مشترکمان صدایم زد که پاشو بیا صبحانه آماده است و من با صحنه ی عکس فوق مواجه شدم و سرشار ازعشق شدم که همسرم به این خوبی مسىولیتش را پذیرفته و از پسش به خوبی بر آمده،و باور کردم که تقصیر خودم بوداین همه  مدت اجازه ندادم همسرم خودش را ثابت کند.

تازه فهمیدم همسرم دوست دارد کاری را بهش بسپاری و بدون اینکه یاد آوری کنی و بکن و نکن راه بیاندازی اجازه بدهی خودش را ثابت کند و باور کنی که می تواند انجام بدهد و مدام توی دست و پایش نپیچی که تو نمی توانی بگذار من بکنم. البته به شرط آنکه کاری که بهش می سپاری را دوست داشته باشد.

کمی صبر و برخورد درست اتفاق های نشدنی را میسرمیکند، اینکه یک روز بیاید و همسرم من را برای صبحانه بیدار کند یک آرزوی محال بود که اینروزها محقق شد. هیج وقت  روزهای اول زندگیمان باورم نمیشد همسرم یک روزی اینقدر خوب و مهربان درکنارم باشد و هوای زندگیمان را داشته باشد.

پ.ن : جای شما خالی امشب همسرم با ذوق وصف نشدنی ساندویچ مونت کریستو برای شام درست کرد . 

ادامه مطلب ...