یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

برترین ام

دوران نقاهت سخت و کوتاهی را پشت سر گذاشتم و خدا رو شکر خیلی بهترم ولی هنوز ضعف و سر گیجه دارم .دیروز از شدت ضعف و عفونت آنقدر کلافه بودم که حوصله ی هیچ کاری را نداشتم . چند باری آمدم بنویسم اما منتظر اعلام نتایج مسابقه ایی بودم که حدود یک هفته ی پیش آزمونش را در وخیم ترین حالت ممکن دادم. ساعت 7 قرار بود آزمون برگزار شود(اینترنتی) و من تا ساعت 7:15 مهمان داشتم. بعد از رفتن مهمان ها هم به پیشنهاد همسری اول با اسم خودش وارد سامانه شدم( هر دویمان را برای شرکت در مسابقه ثبت نام کردم)  زمان آزمون 30 دقیقه بود و تا ساعت 7:45 فرصت داشتیم که آزمون بدهیم. سوالات نسبتاً ساده و قابل حل بود . 15 سوال هوش بود که ما 12 تایش را زدیم و من یک دفعه دیدم ساعت 7:45 شده و بدون اینکه به همسری اجازه بدهم حتی آن سه سوال باقی مانده را شانسی بزند از سامانه خارج شدم. هر 12 سوال هم درست بود. نوبت من شد و سوالها بسیار سخت تر از سوالهای همسری بود.اما خودم را نباختم و مشغول شدیم. وسط های آزمون بودم که از استرس حالم بد شد و مجبور شدم (گلاب به رویتان) بروم دستشویی.... همسری مدام صدا میزد خانم مهندس بیا دیگر... آمدم و دوباره رفتم.... خلاصه که 10 دقیقه ایی را به همین دلیل از آزمون جا ماندم. اما خدا همسری را خیر دهد در نبود من 2-3 سوالی را برایم جواب داد.استرس من یک جنبه ی مثبت هم داشت آن هم اینکه ذهنم را باز میکرد و سوالاتی که شاید در حالت معمول نتوانم جواب بدهم را تند تند روابطش را پیدا میکردم و حل میکردم و همسری با چشمهای باز نگاهم میکرد و بعد از آزمون گفت: " بیا بیینم چطور آن دو سوال را حل کردی. من اصلاً نفهمیدم چی شد!"  سوال آخر را هم موس را بردم روی گزینه که کلیک کنم که آزمون بسته شد و وقت آزمون تمام شد و دلم برای آن یک سوال خیلی سوخت. خلاصه که از 15 تا سوال با آن شرایط وخیم 13 تایش درست از آب در آمد و اسمم در 300 نفر برگزیده جا گرفت و قرار بود دیروز نتایج نهایی را که حدوداً نفرات نصف میشدند را اعلام کنند. از صبح مدام  از بستر بیماری چک می کردم و خبری نبود. اعلام کردند اسامی را آخر شب اعلام می کنند و کردند. همه ی اسامی را پشت سر گذاشتم . اسمم نبود. با دقت اسامی ذخیره را هم نگاه کردم نبود. با نا امیدی به همسری گفتم قبول نشدم. همسری گوشی را از دستم گرفت و با دقت نگاه کرد که یک دفعه گفت:"  اینها . اسم تو اینجاست توی اسامی اصلی!!! "

باورم نمیشد و دست و پایم یخ کرده بود و نگاهم روی اسمم مانده بود و مدام پس ذهنم می گفتم شاید این اسم من نباشد . ولی بود .مدام از همسری می پرسیدم یعنی من قبول شدم ؟  دیشب توانایی هایم به خودم اثبات شد و همسری قول داد که در راه این مسابقه حسابی هوایم را داشته باشد.

پ.ن: آخرین مسابقه ایی که برایش تلاش زیادی کردم و بی نتیجه بود مربوط به سوم دبستان بود .مسابقه ی  بازیهای دبستانی . سال قبلش خواهر بزرگترم شرکت کرده بود و برده بودنشان اردوی رامسر و در کشور سوم شدند. من هم خیلی تلاش کردم تا وارد تیم استان شوم ولی انتخاب نشدم . حرفهای مادرم  به دیگران از همان سال ها خیلی در ذهنم پر رنگ و شفاف ماند:" خانم مهندس خیلی تلاش کرد اما موفق نشد " " بیچاره دخترم ، از خواهر بزرگترش بیشتر تلاش کرد ولی نتوانست موفق شود" "خواهر خانم مهندس اصلاً تلاشی نکرد اما برای مسابقات انتخاب شد طفلک دخترم با آن همه تلاش نتوانست برود. دلم خیلی برایش سوخت " و درست از همان سال ها دلسوزی مادارانه ی مادرم این باور را به من داد که من با همه ی تلاش هایم موفق نخواهم شد. و شاید یکی از دلایلی که هیچ کدام از لوح افتخار هایم را نگه نداشتم و همیشه فکر میکردم این تقدیر نامه هایی که به من میدهند هیچ اهمیتی ندارد، همین بود. از روزی هم که برای این مسابقه ثبت نام کردم مدام حرفهایی ته ذهنم جان میگرفت که تو تلاش هم بکنی نمی توانی موفق بشوی. اما انتخاب من از  بین 3300 نفر برای اثبات بهترین بودنم کافی بود.